…
این مجموعه ۱۹ قسمتی مستند دفاع مقدس به بازخوانی حقیقی هشت سال دفاع پر فراز ونشیب، دشوار و پیروز ملت ایران و رزمندگان مومن و شجاع اختصاص دارد و تلاش می کند با تکیه بر مستندات، تصویری واقعی از ابعاد مختلف جنگ تحمیلی ارائه کند. نظرسنجی ها نشان می دهد مستند دفاع مقدس در میان قشرهای مختلف مردم از جمله رزمندگان و مدافعان سالهای “حماسه ودفاع “، و نوجوانان وجوانان با استقبال بسیارخوبی روبرو شده است.
اهداف فرهنگی، تربیتی بسیج مهمترین اهداف است ؛دفاع از جمهوری اسلامی ،مهمترین اهداف بسیج است مردمی كردن امنیت، مهمترین شاخص اهداف امنیتی است؛ بصیرت مهمترین عامل در نظام دفاعی همه جانبه جمهوری اسلامی به شمار می رود؛ آگاهی مسلمانان مهمترین شاخص نظام دفاعی همه جانبه اسلام است؛ نقش محوری در دفاع مقدس مهمترین دستاورد بسیج به شمار می آید؛ روحیة یأس مهمترین آفت برای بسیج است ؛ كسب آمادگی مهمترین اصل از اصول بسیج است.
به ادامه ی مطلب بروید.
تاریخچه تشكیل بسیج |
بسیج یك حركت اجتماعی است كه در هر جامعه ای با توجه به فرهنگ آن جامعه و به اشكال مختلفی در اثر شرایط خاص بوجود می آید . حتی در دوران صدر اسلام نیز به هنگام حمله كفار و منافقین علیه مسلمانان زمانی كه فرمان تشكیل نیروی مبارز علیه آنها داده می شود مسلمانان داوطلبانه در مساجد گردهم می آمدند تا توان خود را از نظر نیروی انسانی و تجهیزات نظامی برای مقابله با دشمنان اسلام بسیج كنند .
|
تشكیل بسیج پس از پیروزی انقلاب اسلامی |
در این رابطه پیدایش بسیج در دو مرحله قابل توجه است :
|
تعریف بسیج |
بسیج به لحاظ لغوی به معنای سامان و اسباب ساز و سازمان جنگ : عزم و اراده ، آماده سفر شدن و آماده ساختن نیروهای نظامی یك كشور برای جنگ می باشد . ( دهخدا ، 1372 ) |
هدف از تشكیل بسیج |
آرمان والا و ایده بلند و هدف عالی انقلاب اسلامی ما را چنین می سزد كه از چار چوب مرزهای ایران بگذرد و دروازه های ملل محروم و توده های مظلوم و مستضعف جهان را بگشاید و پیام آرامش بخش و رسالت انسانی و رهائی بخش خویش را بگوش جان آنها برساند و زمینه های حكومت عدل الهی و جهانی امام عصر (عجل الله فرجه) را آماده سازد . و از این روی ، بسیج تمامی نیروهای فعال و آمادگی جهت تحقق این آرمان ارزنده انسانی ، امری ضروری و طبیعی به نظر می آید .
|
اهمیت و ضرورت تشكیل بسیج |
دفاع از مقدسات و ایدئولوژی اسلام ایجاب می كند كه در مقابل خطراتی كه آن را تهدید می كند به گونه ای منطقی و شیوه ای صحیح با آن خطر برخورد كرد . امام خمینی (ره) در مورد اهمیت و ضرورت تشكیل بسیج فرمودند : « دفاع از اسلام و كشورهای اسلامی امری است كه در مواقع خطر ، تكلیف شرعی و الهی و ملی است و برتمام قشرها و گروهها واجب است » .
|
اهمیت و ضرورت تشكیل بسیج در جمهوری اسلامی ایران |
بعد از تسخیر انقلابی لانه جاسوسی آمریكا انتظار آن می رفت كه از سوی دشمن شماره یك یعنی آمریكای جهانخوار توطئه ها و تحریكها بر ضد این كشور انقلابی شدت یافته و با گسترش آنها زمینه را برای دخالت نظامی آماده نماید ، تا با حمله مسلحانه به ایران و انقلاب اسلامی ، رژیم مردمی جمهوری اسلامی را از پای در آورد ، و حاكمیت طاغوت را دوباره برقرار سازد . بنابراین مشخص بود كه در این جنگ جدید امت اسلام نمی تواند فقط و فقط از مشت خویش استفاده كرده و به دفاع برخیزد بلكه ضرورت مسلح شدن و آموزش نظامی دیدن برای همه مشخص بود و احساس می شد كه اگر همه مردم وارد صحنه نشوند و با كیفیت و طرز كار سلاحها آشنایی نداشته باشند نمی توانند این سلاح ها را علیه شیطان بزرگ بكار گیرند . از اینرو تشكیل بسیج در تمام قشرها ( دانش اموزی ، دانشجویی ، كامند، كارگری ، عشایری و ... ) به شكل وسیعی صورت گرفت و امام امت فرمان تاریخی تشكیل بسیج عمومی را صادر و در رابطه با ضرورت آن چنین فرمودند : « الان در راس همه مسائل اسلامی ما قضیه مواجهه با آمریكاست . باید تمام تجهیزات ما بطرف این دشمن باشد. مبادا یك وقتی یك تبلیغات سویی بشود و نظرهای ما تشتت پیدا بكند و افكارمان افكار مختلف بشود ... باید الان همه افكار ها یك چیز باشد . چطور در ان وقتی كه ما مواجه با این قدرت شیطانی داخلی بودیم هیچ دیگر تشتتی در كار نبود . همه با هم یك فكر داشتید و الله اكبر می گفتید و مقابله با یك چنین قدرتی می كردید شما الان می دانید كه مقابله ما با یك قدرتی است كه قدرتش صدها برابر زیادتر از آن قدرت قبلی است . شما امروز یك چنین حالی دارید و مملكتمان یك چنین حالی دارد . مملكت شما الان یك حالی دارد كه اگر دیر بجنبیم برای همیشه تا آخر از بین رفته ایم . همه باید یكصدا باشند .سرو صدای امروز حفظ مقابله با آمریكاست ... باید همه قوایمان را مجتمع كنیم برای نجات دادن این كشور باید اگر مسائلی برایمان پیش بیاید هرچه هم سخت باشد تحمل كنیم . باز هم من تكرار می كنم كه بدانید شما با یك قدرتی مواجه هستید كه اگر غفلت بشود مملكتتان از بین می رود ، غفلت نباید بكیند غفلت نكردن به این است كه همه قوا را و هرچه فریاد دارید بر سر آمریكا بكشید ، هرچه تظاهرات بر ضد آمریكا بكنید قوای خودتان را مجهز بكیند و تعلیمات پیدا كنید و به دوستانتان تعلیم بدهید » ، كه امام (ره) دقیقا با فرمایشات پیامبرگونه خود ضرورت تشكیل بسیج را ترسیم نمودند . |
حملهٔ مغول به ایران | |||||||
---|---|---|---|---|---|---|---|
بخشی از حملههای مغولان | |||||||
نقشه امپراتوری خوارزمشاهیان |
|||||||
|
|||||||
جنگندگان | |||||||
![]() |
امپراتوری خوارزمشاهیان | ||||||
فرماندهان | |||||||
چنگیزخان هولاکو جوجی چغتای اوگتایخان تولیخان سبتای جبه نویان قوبلایخان |
علاءالدین محمد خوارزمشاه جلالالدین خوارزمشاه غایرخان تیمور ملک |
||||||
نیروها | |||||||
در حملهٔ چنگیز به اعتقاد مورخین امروزی ۱۵۰٬۰۰۰ تا ۲۰۰٬۰۰۰ نفر [۱] | به علت ادغام نظامیان با مردم غیرنظامی مشخص نیست. | ||||||
تلفات | |||||||
نامشخص | نامشخص |
گاهشمار حمله مغول به ایران | ||
---|---|---|
رویدادهای مهم در حمله مغول به ایران | ||
۶۱۶ | حمله به شهر اترار | |
۶۱۶ | اشغال بخارا | |
۶۱۶ | اشغال سمرقند | |
۶۱۶ | امان خواستن نیشابور از سپاه سبتای و جبه | |
۶۱۶ | اشغال اترار پس از ۵ ماه محاصره | |
۶۱۶ | تصرف خجند | |
۶۱۷ | سقوط پایتخت کهنه گرگانج | |
۶۱۷ | اسارت ترکان خاتون و حرم سلطان محمد خوارزمشاه | |
۶۱۷ | تصرف و قتل عام مردم ری | |
۶۱۷ | شورش و محاصره نیشابور و کشته شدن تغاجارنویان داماد چنگیز خان | |
۶۱۷ | مرگ سلطان محمد خوارزمشاه | |
۶۱۸ | پیروزی جلالالدین در جنگ پروان | |
۶۱۸ | حملهٔ دوم به همدان و قتل عام مردم | |
۶۱۸ | تصرف شهرهای خراسان مرو، بیهق (سبزوار)، نسا، ابیورد و هرات | |
۶۱۸ | قتل عام مردم پس از شورش در شهرهای نیشابور (دهم صفر)، هرات و مرو | |
۶۱۸ | تسخیر طالقان خراسان | |
۶۱۸ | قتل عام مردم بامیان | |
۶۱۸ | جنگ سند گریز جلالالدین خوارزمشاه به هند | |
۶۱۹ | تصرف و قتل عام هرات پس از شش ماه و هفده روز محاصره | |
۶۱۹ | بازگشت چنگیز خان به چین | |
۶۲۰ | بازگشت جلالالدین خوارزمشاه از هند به ایران | |
۶۲۸ | مرگ جلالالدین خوارزمشاه | |
۶۵۳ | آغاز حمله هلاکو خان | |
۶۵۴ | سقوط قلعه الموت | |
۶۵۴ | تشکیل حکومت ایلخانان مغول در ایران |
حملهٔ مغول به ایران به سه لشکرکشی مغول که به تشکیل حکومت ایلخانان مغول در ایران انجامید، اشاره دارد. حملهٔ مغول در پی واقعهٔ قتل ۴۵۰ بازرگان مسلمان مغولی در شهر اترار آغاز شد. شروع نخستین لشکرکشی در سپتامبر سال ۱۲۱۹ میلادی (پائیز ۶۱۶ ه ق) و به فرماندهی چنگیز خان بود. سلطان محمد خوارزمشاه در همان سال با سپاهی ۴۰۰٬۰۰۰ نفری به مبارزه با مغول آمد ولی از جوجی پسر چنگیز شکست خورد و از آن پس تصمیم گرفت که از مواجهه با لشکر مغول خودداری کند. او تصور میکرد که مغولان بعد از اینکه مقداری غنیمت به دست آوردند به کشور خود مراجعت میکنند. فرار سلطان محمد باعث شد که چنگیز بدون اینکه بیمی از روبرو شدن با یک سپاه بزرگ را داشته باشد با فراغ خاطر مهیای حمله به شهرهای خوارزمشاهی شود. چنگیز جهت دستگیری سلطان محمد دو نفر از بزرگان لشکر خود به نامهای جبه نویان و سبتای بهادر را به تعقیب او فرستاد. سال بعد سلطان محمد در بستر مرگ، جلالالدین خوارزمشاه را به جانشینی خویش برگزید و جلالالدین بیش از ۱۰ سال بعد از مرگ پدر در برابر سپاهیان مغول ایستادگی نمود. دومین لشکرکشی در سال ۶۲۶ ه ق به امر اوگتای قاآن و به فرماندهی جرماغون نویان بود. این لشکرکشی به قصد پایان دادن به مقاومت جلالالدین خوارزمشاه و تسخیر مناطقی که باقی مانده بود، انجام شد. در پایان این دو حمله مغولان به سلطنت خوارزمشاهیان بر ایران پایان دادند و بسیاری از شهرهای خوارزمشاهی مانند سمرقند، مرو، بامیان، هرات، توس، نیشابور و پایتخت این سلسله گرگانج بکلی ویران شده و مردم آن قتل عام شدند. خط سیر تخریب و ویرانی فقط منحصر به شمال و شمال شرقی ایران نبود، در مرکز و غرب ایران نیز شهرهای ری، قم، قزوین، همدان، مراغه و اردبیل به کلی ویران شدند.
سومین لشکرکشی در سال ۱۲۵۴ میلادی (۶۵۴ ه ق) چهل سال پس از شکست و فرار سلطان محمد خوارزمشاه، با هجوم هولاکوخان به ایران آغاز شد. هلاکوخان در این لشکرکشی تسخیر قلعههای اسماعیلیه را اولین هدف خود میشناخت. رکنالدین خورشاه آخرین خداوند الموت در تسخیر این قلعهها به هلاکو کمکهایی نیز کرد اما سرانجام در دنبال تسخیر این قلعهها، خود او نیز به هلاکت رسید بدین ترتیب دولت خداوندان الموت به پایان رسید. پس از این پیروزی بود که حاکمان مغول کوشیدند تا به جای ویرانی و قتلعام مردم بر آنان حکومت کنند. دفاع مردم در حملهٔ نخست مغولان در شهرهای اترار و خجند و هرات همچنین مقاومت اهالی خوارزم، نیشابور، هرات، طالقانِ خراسان و سمنان نشان از آن دارد که در حملهٔ نخست شهرهای مختلف در مقابل حملهٔ مغول به شدت مقاومت کردند اما نفاق سران کشوری و لشکری با یکدیگر و نداشتن یک فرماندهٔ مدبر و فرار خوارزمشاه و بیانضباطی کار نگذاشت که این همه مدافعات به نتیجهای قطعی منتج شود. کم شدن جمعیت، رکود کشاورزی، به اسارت گرفتن و فرستادن صنعتگران ایرانی به مغولستان و فرار مغزها از عواقب این حمله به شمار میآید.
محتویات |
در قرن هفتم میلادی ارتش متمرکز ساسانیان در جریان حمله اعراب بطور کامل از هم فرو پاشید. از آنجائیکه ایران جزئی از امپراتوری اسلام و در حقیقت قلمرو دارالخلافه به شمار میآمد بالطبع به لحاظ نظامی نیز تحت امر سپاه اسلام بود، اما در عمل در ایران قدرتهای محلی در مناطق مختلف قدرت را در دست داشتند و هر قدرت محلی نیز متکی به قوای نظامی خود بود. به غیر از نیروهای محلی بردگان ترکنژاد قبایل آسیای مرکزی عنصر دیگر نظامی را تشکیل میدادند.
تحول در سیستم نظامی ایران از زمان سلطان محمود غزنوی آغاز شد. تشکیلات نظامیای که سلطان محمود به وجود آورد، برای زمان خودش تحولی نوین در ساختار قشون و قوای جنگی کشور بود. سربازان ارتش جدید نه تنها حقوق دریافت مینمودند بلکه سهمی از غنائم جنگی نیز به آنان میرسید. پیدایش ارتش و افزوده شدن آن بر بافت سنتی قشون که خاستگاه قبیلگی داشت، اولین ویژگی مهم اجتماعی به قدرت رسیدن قبایل آسیای مرکزی در ایران بود.[۸] پیدایش ارتش به دنبال خود هزینه و خرج و مخارج امور نظامی و لشکری را به همراه آورد. جمعآوری مالیات به دست والیان و حاکمان محلی صورت میگرفت. در این دوران حق مالکیت زمین چندان از نظر حکومت به رسمیت شناخته نمیشد و رؤسای قبایل پس از گرفتن یک منطقه، خود را صاحب آن میدیدند و منطقهٔ فتح شده برای آنان به مثابه غنیمت جنگی بود که میبایستی میان افراد قبیله تقسیم شود.[۹]
ملوک طوایف غالباً خود را ملک، امیر یا شاه میخواندند معدودی از این ملوک که تاریخ آنها به عهد سلجوقیان میرسید، خویشتن را اتابک خواندند، در بین این گونه طوایف اتابکان فارس (۶۶۳–۵۴۳ ه ق) را باید یاد کرد که بر فارس حکمرانی داشتند. اتابکان آذربایجان (۶۲۲–۵۳۱ ه ق) بر آذربایجان حکومت میکردند. شبانکارگان (۷۵۶–۴۴۸ ه ق) بر قسمت شرقی فارس بین کرمان و خلیج فارس حکومت میکردند. اتابکان لر بزرگ (۸۲۷–۵۵۰ ه ق) و اتابکان لر کوچک (۱۰۰۶–۵۸۰ ه ق) بر نواحی غربی ایران مسلط بودند. اتابکان یزد (۷۲۸–۵۳۶ ه ق)، حکومت یزد را در دست داشتند. اختلافات خانگی و هرج و مرج در بین سلالههای محلی در این ایام رایج بود.[۱۰]
مقارن جلوس سلطان محمد خوارزمشاه (دوران حکمرانی ۶۱۷–۵۹۶ ه ق) غوریان (۶۰۹-۵۹۷ ه ق) توانستند پس از برافتادن غزنویان (۵۸۳-۳۴۴ ه ق) باقیمانده سرزمینهای غزنوی و شهرهای خراسان مانند شهر بلخ زادگاه مولوی را به تصرف خود در آوردند. سلطان محمد در سال ۶۰۹ سلسله غور را برانداخت و با تصرف غزنین در سال ۶۱۱ توانست سرحد قلمرو خود را از طرف شرق به هندوستان برسانید. در سال ۶۰۶ او مازندران را که مدتها بود اسپهبدان طبرستان در دست داشتند، تسخیر کرد. از اواسط سدهٔ ششم هجری جماعتی از ترکان زردپوست شمال چین در ولایت کاشغر و ختن دولتی بزرگ به نام دولت قراختائیان تشکیل داده بودند که بودایی مذهب بودند. خوارزمشاهیان برای اینکه راه آنان را سد کنند قبول کرده بودند که هر ساله مبلغی به آنان باج دهند. این رسم تا زمان سلطان محمد برقرار بود اما او از پرداخت خراج به پادشاهی که او را مشرک میدانست ابا داشت. سلطان محمد سه بار با قراختائیان جنگ کرد و توانست در سال ۶۰۷ قراختائیان را از ماوراءالنهر براندازد و بخارا و سمرقند را به کمک کوچلک خان سرکردهٔ قبایل نایمان تسخیر کند.[۱۱]
بعد از منقرض شدن سلسلهٔ سلجوقیان عراق عجم (۵۹۰-۵۱۱ ه ق) به دست سلطان محمد خوارزمشاه، بر سر حکمرانی ایران غربی بین ناصر خلیفه (دوران حکمرانی ۶۲۲–۵۷۵ ه ق) و سلطان محمد اختلاف و دشمنیِ سختی بروز نمود. بر همین اساس از زمان به قدرت رسیدن سلطان محمد تا آخر سلطنت او، ایران غربی میدان تاختوتاز لشکریان خوارزمی و سپاهیان خلیفه گردید. ناصر خلیفه برای قلع و قمع خوارزمشاه نهتنها سلاطین غور و علمای متعصب ماوراءالنهر را بر او برمیانگیخت بلکه از اسماعیلیه و غیرمسلمانان قراختائی و اقوام مغول نیز کمک خواست و در نتیجه نه تنها موجب سرنگونی خوارزمشاه شد بلکه خاندان خود را نیز سرنگون کرد.[۱۲]
سلطان محمد بعد از حدود ممالک خود را از طرف شمال شرقی و مشرق به کاشغر و لب سند رسانید به سمت مغرب یعنی عراق توجه کرد. این ممالک را در این تاریخ اتابکان فارس و آذربایجان در دست داشتند و نفوذ روحانی خلیفهٔ عباسی نیز در این دو منطقه تا حدی باقی بود. سلطان محمد بر سر اینکه نفوذ حکم خوارزمشاهیان در بغداد را خواستار بود و همچنین یاری خواستن خلیفه از اسماعیلیه و قراختائیان برای برانداختن حکومت او، با خلیفه در اختلاف بود. بر اثر این اختلاف و دشمنی سلطان محمد از علمای مملکت خود فتوا گرفت مبنی بر اینکه بنی عباس محق به خلافت نیستند و باید یک نفر از سادات حسینی را به این مقام برگزید به همین نظر خلیفه را معزول اعلان کرده و دستور داد که نام خلیفهٔ عباسی در خطبهها برده نشود و بر روی سکه درج نگردد و یکی از سادات علوی ترمذی را به خلافت گمارد.[۱۳] خوارزمشاه در سال ۶۱۴ به قصد بغداد لشکر کشید اما چون زمستان بود لشکریانش در گردنه اسدآباد از برف و سرما صدمهٔ زیادی دیدند و مجبور شد به خراسان برگردد.[۱۴]
چنگیز پس از تاخت و تاز در چین شمالی توانست پکن را تسخیر کند. سپس طوایف اویغور را به اظهار اطاعت واداشت کوچلک خان سرکردهٔ قبایل نایمان را که بر اراضی اقوام قراختائیان تسلط یافته بود، از آنجا راند و بدینگونه با خوارزمشاه که حدود شرقی قلمرو خود را به این نواحی رسانده بود، همسایه گشت و مرز مشترک یافت. آنچه از شواهد برمیآید لشکرکشی چنگیز به ایران برای بدست آوردن سرزمینی تازه و کسب غنائم نبود زیرا چنگیز با وجود کشور پر ثروت و عظیم چین که در تصرف داشت به لشکرکشی به ایران نیازی نداشت. چنگیز به رواج بازرگانی و تردد تجار علاقهٔ فراوانی داشت و بازرگانی را تشویق مینمود و برای همین در صدد برآمد با سلطان محمد خوارزمشاه که او را پادشاهی مقتدر میدانست روابط دوستانه برقرار سازد. به همین منظور جمعی از تجار خود را به ریاست محمود یلواج با هدایایی به خدمت سلطان محمد فرستاد و او را از وسعت کشور و قدرت و لشکر و آبادانی متصرفاتش مطلع ساخت. سلطان محمد نیز که در صدد توسعه متصرفات خود بود از اینکه چنگیز او را در نامهاش فرزند خطاب کرده بود خشمگین شد اما محمود یلواج به تدابیری آتش خشم او را فرو نشاند و راضی ساخت که با چنگیز خان روابط دوستی برقرار سازد.[۱۵]
در همین جهت اولین سفیر سلطان خوارزم در پکن پذیرفته شد و چنگیز تجارت بین مغول و قلمرو سلطان را لازمهٔ ایجاد روابط دوستانه اعلام کرد. در جریان همین احوال تعدادی بازرگان مسلمان از قلمرو سلطان محمد پارهای اجناس به ولایت خان مغول بردند و چنگیز هرچند در آغاز ورود با آنها با خشونت رفتار کرد، سرانجام از آنها دلجویی نمود و آنها را به خشنودی بازگرداند. در بازگشت آنها، و در سال ۱۲۱۸ میلادی (۶۱۴ ه ق) تعدادی بازرگان مغول را که تعدادشان به ۴۵۰ نفر میرسید و ظاهراً اکثر آنها نیز مسلمانان ولایت وی بودند با پارهای اجناس به همراه ایشان و با نامهای شامل توصیهٔ آنها و درخواست برقراری رابطه بین دو دولت، به قلمرو سلطان خوارزمشاه فرستاد، اما غایرخان (اینالجق) حاکم اترار که برادرزاده و تحت حمایت ترکان خاتون مادر محمد خوارزمشاه بود، در مال بازرگانان طمع کرد و تجار مغول را به اتهام جاسوسی در سرحد قلمروی مورد حکومتش توقیف کرد و سپس با اجازهٔ سلطان محمد خوارزمشاه که در آن هنگام در ولایت عراق بود و گزارش غایرخان را نشانهٔ سوءنظر چنگیز تلقی کرد، تمامی این بازرگانان را قتل عام کرد.[۱۶] سپس گماشتگان خوارزمشاه بار کاروان را که شامل ۵۰۰ شتر طلا، نقره، مصنوعات ابریشمی چینی، پوستهای گرانبها و امثال اینها بود فروختند و مبلغ حاصل را به مرکز دولت خوارزمشاهی فرستادند.[۱۷]
چنگیز خان هنگامیکه از واقعهٔ اترار مطلع گردید از خوارزمشاه درخواست نمود تا مسبب این واقعه یعنی غایرخان را به او سپارد و خسارات وارده را جبران نماید. سلطان محمد مایل به استرداد غایرخان نبود زیرا بیشتر لشکریان وغالب سرکردگان لشکر او از خویشان غایرخان بودند و همچنین مادر سلطان محمد، ترکان خاتون، که در کارها نفوذ داشت نیز به قدرت ترکان قنقلی پشت گرم بود و چنین شد که سلطان محمد نه تنها درخواست چنگیز خان را قبول نکرد بلکه سفیر چنگیزخان که برای ابلاغ این درخواست استرداد غایرخان به پایتخت خوارزمشاهی آمده بود نیز به امر سلطان محمد به قتل رسید و همراهان او با ریش و سبیل بریده به نزد چنگیز بازگردانده شدند. این رفتار جنگ طلبانهٔ محمد خوارزمشاه هجوم چنگیزخان را به آسیای مرکزی تسریع نمود.[۱۸]
هر چند که احتمال آنکه ناصر خلیفه عباسی به علت دشمنی با خوارزمشاه مغول را تشویق به حمله به خوارزمشاهیان کرده باشد، از رسم و آیین سیاست و مملکتداری این خلیفه بعید به نظر نمیرسد اما توجه چنگیز به چنین پیامی در آن ایام بعید مینماید. با این وجود بعضی از مورخان به نقش خلیفه بغداد در حمله مغول به سرزمین خوارزمشاهیان اشاره کرده[۱۹] و آوردهاند که رفتن سفیر از جانب ناصر خلیفه پیش چنگیز خان و علنی شدن دشمنی خلیفهٔ مسلمین با محمد خوارزمشاه و دادن اطلاعات در باب احوال سرزمینهای اسلامی در جریشدن و تمایل چنگیز به جنگ، بیتأثیر نبودهاست.[۲۰] به گفتهٔ ابن اثیر:
ناصر خلیفه با این که سه سال آخر خلافتش بیمار و زمینگیر بود، چیزی از ستمکاریها نکاست، در حقِ رعیت، بدسیرت و ستمگر بود، عراق در روزگارش ویران شد و اموال مردم را چندان گرفت که آواره شدند و هم او بود که براى دفع خطر خوارزمشاه با مغولان مکاتبه کرد و پاى آنان را به سرزمینهاى اسلامى کشانید.[۲۱]
محمد خوارزمشاه با وجود اقتدار ظاهری در هنگام حمله آمادهٔ دفاع نبود. او در هنگام تدارکات جنگی در ظرف یک سال سه بار از مردم مالیات گرفت و به همین جهت اعتراض و نارضایتی مردم را برانگیخت.[۲۲] محمد خوارزمشاه قبل از حمله شورایی از امرای خود تشکیل داد. امام شهابالدین خیوقی از فقها و مدرسین معروف خوارزم پیشنهاد داد که از نواحی مختلف سرباز فراهم گردد و در کنار سیحون از عبور مغول جلوگیری به عمل آید ولی امرای سلطان این پیشنهاد را نپذیرفتند و گفتند که بهتر است مغول به ماوراءالنهر بیاید و به کوهها و تنگناهای صعب برسند و آنوقت چون ایشان راهها را درست نمیشناسند بر سر ایشان بتازیم. سلطان رأی دستهٔ دوم را پذیرفت و قشون و امرای خود را بین آبادیهای عمدهٔ ماوراءالنهر متفرق نمود اما خود او قبل از آنکه سپاهیانی که از اطراف خواسته بود جمع آیند از جیحون نیز گذشت و دفاع از ماوراءالنهر را به امرا و قشون خود واگذاشت.[۲۳]
چنگیز خان در ماه سپتامبر سال ۱۲۱۹ میلادی (۶۱۶ ه ق) به اُترار، در آخرین حد مرزی قلمرو خوارزمشاهیان (در قزاقستان کنونی) رسید و نیروهای خود را به سه قسمت تقسیم کرد. یک قسمت را در اختیار پسرانش اوگتای و چغتای قرارداد تا اُترار را محاصره کنند و قسمت دیگر آن را به فرماندهی جوجی جهت گرفتن شهرهای ساحل سیحون به سوی شهر جند روانه ساخت. خود او به همراهی پسرش تولی در رأس قوای اصلی به سوی بخارا حرکت کرد.[۲۴] رسم چنگیز چنین بود که در هنگام لشکرکشی از خدمات مشاوران و کسانی که دارای اطلاعات بودند و راهداران بهره میبرد به همین جهت همواره جماعتی از تجار مسلمان که به خاطر مسافرتهای زیاد معلومات بسیار داشتند و به چگونگی راههای عبور اطلاع داشتند جهت مشاوره در اردوی او بودند. همچنین پس از آغاز حمله برخی از امرای خوارزمشاه که با او دشمنی داشتند به اردوی چنگیز پیوستند و در باب اوضاع دربار سلطان و چگونگی راهها اطلاعات بسیاری به چنگیز دادند. از وضع حمله و تقسیم لشکر و دیگر تصمیمات چنگیز به خوبی معلوماست که چنگیز از اوضاع جغرافیایی ماوراءالنهر اطلاعات صحیح داشتهاست.[۲۵]
در سال ۱۲۲۰ میلادی (۶۱۶ ه ق) چنگیز خان با قوای اصلی اردوی خود به بخارا حمله کرد و با مقاومت شدید مدافعین شهر مواجه شد. ولی این ایستادگی زیاد به طول نیانجامید در روز سوم جنگ مدافعین بخارا که ارتباطشان از همه طرف قطع شده بود، به ناچار دست از مقاومت کشیدند. مهاجمان مغول پس از تصرف بخارا هزاران تن از سکنهٔ بیسلاح و بیدفاع شهر را کشتند و بقیه را همچون برده و کنیز به اسارت بردند. به دنبال آن راه سمرقند را پیش گرفتند.[۲۶] چنگیز در بخارا بزرگان شهر را احضار کرد و گفت غرض از احضار شما جمعآوری آلات نقرهای است که محمد خوارزمشاه آنها را به شما فروخته (یعنی بعد از قتل تجار در اترار به دست غایرخان) زیرا که این اشیاء متعلق به ماست و ایشان هرچه از آن اشیاء در تعلق داشتند پیش خان مغول آورده و تحویل دادند.[۲۷]
محمد خوارزمشاه به دفاع از سمرقند اهمیت زیاد داده و در این شهر نیروی بزرگی جمع آورده بود و استحکامات شهر مجدداً تعمیر شده بود. به قول برخی از مورخان ۱۱۰ هزار و طبق برخی منابع دیگر ۶۰–۵۰ هزار نفر سرباز در سمرقند جهت دفاع از شهر جمع شده بودند. به نظر میآید که شهر در این شرایط میتوانست در برابر محاصره چندین سال نیز مقاومت بکند. در روز سوم محاصره مدافعین شهر از مواضع خود بیرون آمده به دشمن حمله بردند. در این هجوم ناگهانی گروه بسیاری سربازان شرکت داشتند. آنها تعدادی از سربازان مغول را نابود کردند، ولی خود در محاصرهٔ دشمن افتادند، و اکثر آنها در میدان نبرد به هلاکت رسیدند. این حملهٔ نافرجام تأثیر ناگواری بر روحیهٔ مدافعین گذاشت. برخی از افراد بانفوذ شهر تصمیم به تسلیم گرفتند و قاضی و شیخ الاسلام شهر را به نزد چنگیز خان فرستادند تا گفتگویی دربارهٔ تسلیم انجام دهند. بامدادان بود که آنها دروازهٔ شهر را به روی دشمن گشودند و قشون چنگیزی وارد شهر شده و دست به قتل عام و غارت زدند. پس از حمله شهر سمرقند به خرابهزار تبدیل شد و از سکنه خالی گردید.[۲۸]
لشکر چنگیز شهر اترار را زودتر از از سایر شهرهای خوارزمشاهی تحت محاصره گرفتند اما محاصرهٔ اترار ۶–۵ ماه طول کشید و مقاومت این شهر از دیگر شهرهای ماوراءالنهر بیشتر بود. حاکم شهر غایرخان میدانست که چنگیز انتقام سفرای خود را از او خواهد کشید، تا آخرین لحظه پایدارای کرد و چون بالاخره از سلطان محمد کمکی به او نرسید شهر به تصرف دشمن درآمد و حاکم را زنده دستگیر کرده و به نزد چنگیز آوردند. چنگیز فرمان داد نقره داغ کنند و در گوش و چشم او بریزند.[۲۹]
آن قسمت از لشکر مغول که برای گرفتن خجند (در طرف مغرب رود سیحون در کشور تاجیکستان کنونی) اعزام شده بود، اگر چه مدت زیادی این شهر را در محاصره داشت موفق به اشغال آن نشد. از این رو پس از تصرف بخارا و سمرقند یک واحد بزرگ از سربازان مغول به یاری محاصره کنندگان خجند آمدند و بدین ترتیب دههاهزار نفر قوای چنگیزی در اطراف شهر تجمع کردند. رهبر مدافعان شهر مردی به نام تیمور ملک بود. در جنگی که جهت دفاع از شهر درگرفت تقریباً تمامی سربازان تیمور ملک هلاک شدند. ولی تیمور موفق شد با عدهٔ کمی از هلاکت رهایی یابد و خود را به خوارزم و در جایی که بقیهٔ قشون قلع و قمع گردیدهٔ خوارزمشاه در آن جمع آمده بودند برساند. تیمور ملک تمام مردان جنگی را در خوارزم متحد نموده و چندین بار علیه مهاجمان مغول به عملیات جنگی دست زد. وی بر دشمن چند ضربهٔ شدید وارد آورد ولی از آنجا که بین تیمور ملک و دیگر سرلشکران خوارزمشاه وحدت و تفاهم نبود او نتوانست این کامیابی نظامی خود را توسعه بخشد.[۳۰]
در سال ۱۲۲۱ میلادی (۶۱۷ ه ق) پسران چنگیز چغتای، اوگتای و جوجی با ۱۰۰ هزار نفر اردوی مغول پایتخت دولت خوارزمشاهی شهر گرگانج جرجانیه یا اُرگنج را محاصره نمودند و مردم را به ایلی (اصطلاحی مغولی به معنای قبول تابعیت) خواندند ولی کسی از بزرگان شهر، این پیشنهاد را قبول نکرد. این شهر مرکز علم و ادب و بحث و درس بشمار میرفت و مدارس و کتابخانههای بزرگ داشت و مرکز اجتماع شعرا و ادب و دانشمندان بود.[۳۱] مدافعان شهر به مدت شش ماه با مغولها شجاعانه جنگیدند. تسخیر این شهر بخاطر مقاومت اهالی چنان بر مغولان دشوار بود که غاصبان پس از وارد شدن به شهر نیز هر یک کوچه و محله را با قربانی و یا دادن تلفات عظیم به دست آوردند. آنها پس از اشغال شهر همه را سربریدند به استثنای پیشهوران، کودکان و زنان که آنها را برده و کنیز کردند. سپس به علت خشمگین بودن از آنهمه تلفاتی که داده بودند تصمیم گرفتند که شهر را با خاک یکسان کنند تا اثری از آن باقی نماند. آنها بدین منظور سد ساحل رود آمو را ویران و شهر گرگانج را غرق در آب نمودند.[۳۲]
چنگیز پسر خود تولی را به خراسان مأمور کرد. در سال بعد، (۶۱۸ ه ق) تولی، خراسان از مرو تا بیهق (سبزوار) و از نسا و ابیورد تا هرات را یکی یکی اشغال نموده و آنجا را مانند ماوراءالنهر تخریبکرد.[۳۳] به ویژه شهر مرو یکی از قدیمترین مراکز فرهنگی آسیای مرکزی را خراب کرد.[۳۴] بعد برای سرکوبی شورش در نیشابور مردم این شهر را قتل عام کرد. مغولان در ضمن خرابی نیشابور آبادیهای توس را نیز ویران کردند و شهر مشهد کنونی را هم که به مناسبت مزار علی بن موسی الرضا و قبر هارون الرشید محل توجه مسلمانان بود، بباد غارت و انهدام دادند.[۳۵] و بعد از آن به طرف هرات سرازیر شدند. تولی در هرات تنها به کشتن اتباع وفادار به جلالالدین پرداخت و پس از تعیین حاکم مغول برای این شهر، به جانب طالقان نزد پدر خود رفت.[۳۶]
۶۱۹ ه ق چنگیز پس از عبور از معبر پنجاب و تسخیر ترمَذ و بلخ و گرفتن شهرهای ولایت جوزجانان از جیحون گذشته و به سرزمین طالقان آمد. این طالقان شهری واقع در ولایت جوزجانان بود و طالقانِ خراسان گفته میشد. قلعهٔ طالقان نصرت کوه نام داشت. محاصرهٔ این قلعه ده ماه به طول انجامید تا سرانجام پسران چنگیز به کمک او آمده طالقان را فتح کردند. پس از آن چون خبر فتح جلالالدین را در پروان در نزدیکی شهر غزنین به چنگیز داده بودند از راه بامیان به غزنین آمد و در بین راه بامیان را محاصره کرد. هنگامی که مغول سرگرم محاصرهٔ این شهر بودند، مُوتُوجن، پسر جغتای و نوهٔ محبوب چنگیز، به دست یکی از اهالی بامیان کشته شد.[۳۷] چنگیز پس از فتح بامیان دستور داد که علاوه بر مردم جانوران را هم بکشند و کسی را به اسارت نگیرند و بچه در شکم مادر زنده باقی نگذارند و سپاه مغول به دستور چنگیز شهر را چنان ویران کردند که دیگر کسی نتواند در آنجا سکونت کند.[۳۸] هنگامیکه چنگیز به غزنین رسید چون جلالالدین از این شهر رفته بود به دنبال او به کنار رود سند شتافت ولی نتوانست مانع فرار جلالالدین به هند شود. پس از گریختن جلالالدین به هند چنگیز چند ماه در ایران بود اما بعد به علت شورشی که در چین شمالی و تبت درگرفته بود و حضور او را ایجاب میکرد، بسوی آن منطقه حرکت کرد.[۳۹]
در سال ۶۱۶ ه ق محمد خوارزمشاه با سپاهی ۴۰۰٬۰۰۰ نفری به مبارزه با چنگیزیان آمد ولی در بین ناحیه اوش و سنگر (در کشور قرقیزستان کنونی) از جوجی پسر چنگیز شکست خورد و از آن پس تصمیم گرفت از مواجهه با لشکر مغول پرهیز کند چون فکر می کرد که مغولان بعد از اینکه مقداری غنیمت به دست آوردند به کشور خود مراجعت میکنند.[۴۰] او پس از شنیدن خبر گشودن بخارا و سمرقند، از بلخ بیرون آمد. چنگیز از پریشانی کار سلطان محمد مطلع شد درصدد برآمد پیش از آنکه کمکی به او برسد کار او را یکسره کند بدین منظور داماد خود تُغاجار و دو نفر از بزرگان لشکر خود به نامهای جبه نویان و سبتای بهادر را که در جنگهای چین پیروزیهایی کسب نموده بودند را به تعقیب سلطان محمد فرستاد و به آنان دستور داد که در سر راه توقف نکنند و تا خوارزمشاه را نگیرند از پای ننشینند و فرصت دستگیری سلطان را بخاطر حمله به شهرها و آبادیهای سر راه از دست ندهند. جبه و سبتای پس از عبور از جیحون به بلخ رسیدند.[۴۱]
سلطان محمد خوارزمشاه از بلخ به نیشابور رسید و پس از یک ماه توقف عازم ری شد. جبه و سبتای نیز از بلخ حرکت کرده، به نیشابور رسیدند آن دو تسخیر نیشابور را به بعد موکول کرده بهدنبال سلطان حرکت کردند. آنها در سر راه و در تعقیب سلطان آبادیهایی که از در اطاعت در نمیآمدند موردقتل و غارت قرار میدادند.[۴۲]
سلطان محمد از آمدن به عراق عجم پشیمان شدهبود ولی چون چارهای نداشت عازم دژ فرزین واقع در سی فرسنگی همدان شد. در این دژ پسر او رکنالدین غورسانچی حاکم عراق با ۳۰ هزار نفر به انتظار رسیدن او بود. سلطان محمد در این محل زنان حرم خود را با پسرش غیاثالدین به قلعه قارون از قلعههای محکم در کوههای البرز و بین دماوند و مازندران فرستاد. او همچنین نزد ملک نصرتالدین هزار اسب اتابک لر بزرگ پیغام فرستاد و او را به خدمت خواست و با ملک نصرتالدین و امرای عراق در دفع دشمن به مشاوره پرداخت. امرای عراق صلاح در آن دیدند که سلطان در اطراف اشتران کوه موضع بگیرد. ملک نصرتالدین هزار اسب از سلطان خواست که به کوهستانهای میان فارس و لر بزرگ پناه ببرد و وعده کردند که از مردم لر و کوهکیلویه و فارس ۱۰۰ هزار پیاده برای سلطان جمعآوری نمایند ولی سلطان محمد نظر هیچ کدام را نپذیرفت. در این زمان بود خبر رسید که مغولان به ری رسیده و این شهر را مورد قتل و غارت قرار دادهاند بدین جهت با پسرانش عازم قلعهٔ قارون شد و یک روز در آنجا توقف کرد. در راه جمعی از سپاهیان مغول به او رسیده و بدون اینکه او را بشناسند بطرف او تیراندازی کردند ولی سلطان نجات یافت. پس از آن او به طرف قزوین رفت و پس از ۷ روز اقامت در قلعه سرچاهان (نزدیک سلطانیه در استان زنجان کنونی) اقامت کرد. پس از آن مغولان رد پای او را گم کردند و خیال کردند که به بغداد عزیمت کردهاست. سلطان محمد سر راه گیلان خود را به مازندران رساند و سرانجام در یکی از جزایر کوچک دریای خزر بنام جزیرهٔ آبسکون پناهنده شد.[۴۳]
خرابی بسیاری از شهرهای مرکزی و غربی ایران به دست سپاهیان جبه نویان و سبتای بهادر بود که در تعقیب محمد خوارزمشاه بودند.[۴۴] در ناحیه توس هر کدام از این دو سردار مغول از یک جهت به تعقیب خوارزمشاه حرکت کردند سبتای از شاهراه دامغان و سمنان راهی ری شد و جبه راه مازندران را انتخاب کرد و بعد از غارت آبادیهای مازندران بخصوص آمل به ری رسید.[۴۵] سپاه سبتای قبل از رسیدن به ری دو شهر دامغان و سمنان را نیز مورد حمله قرار دادند. مورخان نوشتهاند که در دامغان تعدادی چند در اثر حمله کشته شدند اما از کشته شدن بسیاری در سمنان خبر دادهاند و احتمالاً مردم شهر در برابر این حمله از خود مقاومت نشان دادهاند. [۴۶]
مردم ری در زمان حمله مغول از جهت اختلاف مذهب به دستههای مختلفی بودند، شافعیان ری چون از نزدیک شدن مغولان اطلاع یافتند به استقبال رفتند و دو سردار مغول جبه و سبتای را به جنگ با حنفیان برانگیختند. مغولان نخست به قتل و غارت حنفیان پرداختند و سپس به سراغ شافعیان رفتند و شهر را غارت کردند و جمعی بیشمار را کشتند و زنان را اسیر کردند و کودکان را به بندگی بردند. مغولان در ری نماندند و در جستجوی خوارزمشاه آن شهر را ترک کردند.[۴۷]
پس از آنکه جبه و سبتای دانستند که سلطان محمد از ری رفته از دو راه متفاوت به تعقیب او پرداختند. سبتای به طرف قزوین رفت. این شهر را پس از ۲ روز محاصره در هفتم شعبان سال ۶۱۷ ه ق متصرف شد و هزاران نفر را به قتل رساند. از طرف دیگر جبه در تعقیب سلطان محمد به همدان رسید. این شهر دو بار توسط مغولان مورد حمله قرار گرفت. بار اول در زمستان سال ۶۱۸ ه ق به دلیل وحشتی که مردم داشتند، از مغولان اطاعت کردند و آنان نیز به غارت اموال اکتفا کردند. حملهٔ دوم مغولان به همدان در بهار سال بعد اتفاق افتاد. این بار همدانیها که بر اثر پرداختهای سال قبل چندان ثروتی برایشان باقی نمانده بود، تصمیم به مقاومت گرفتند. تصرف شهر برای مغولان به طول انجامید و در جریان محاصره گروه کثیری از سربازان مغول کشته شدند. سرانجام شهر به دست مغولان افتاد و مردم شهر قتلعام شدند. مغولان پس از این قتلعام شهر را به آتش کشیدند.[۴۸] در سال ۶۱۸ ه ق جبه به همراه سبتای که تازه از تصرف قزوین فارغ شده بود به طرف اردبیل (مرکز آذربایجان در آن دوران) حرکت کرد. شهر اردبیل پس از دفاع سرسختانه شکست خورده و سپس ویران شد و جمع کثیری از ساکنان آن نیز به قتل رسیدند. بیشتر کشتهشدگان کسانی بودند که پیش از حادثه شهر را ترک نکرده و به جنگلهای اطراف آن پناه نبرده بودند.[۴۹] سپس تبریز در محاصره افتاد اما اتابک آذربایجان قبول اطاعت نمود. جبه و سبتای پس از تصرف تبریز، مراغه و مرند و نخجوان را مورد قتل و غارت قرار داده سپس از راه دربند در روسیه به لشکر جوجی، پسر چنگیز پیوستند و از آنجا به مغولستان رفتند.[۵۰]
ترکان خاتون مادر محمد خوارزمشاه، پس از گشوده شدن پایتخت گرگانج به همراه وزیر خود، ناصرالدین نظامالملک، با همهٔ گنجینهها و اموال گرانبهای شاهی به دژی در لاریجان رفت و درآنجا پناهنده شد. مغولان در اوایل سال ۶۱۷ ه ق آنجا را محاصره کردند و پس از مدتی به علت نبود آب در قلعه ساکنان آن تسلیم شدند. به غیر از این قلعه مغولان قلعهٔ قارون را نیز که پناهگاه زنان و کودکان سلطان محمد بود تسخیر کردند.
مغولان ترکان خاتون و وزیر وی و فرزندان خوارزمشاه را پیش چنگیز که در حوالی طالقانِ خراسان بود فرستادند. چنگیز پس از کشتن نظامالملک و پسران خردسال خوارزمشاه، ترکان خاتون و دختران و زنان و خواهران سلطان محمد را به قراقروم (شمال شرقی دریای خزر) فرستاد. ترکان خاتون تا سال ۶۳۰ ه ق که تاریخ وفات وی است، در زندان بود.[۵۱]
محمد خوارزمشاه در هنگام اقامت در جزیره سخت بیمار بود. او قبل از مرگ آگاه شد که لشکریان مغول در لاریجان قلعهای را که پناهگاه حرم و فرزندان او بود، تسخیر کرده و پسران کوچک او را کشته و دختران و خواهران او را به اسیری بردهاند. سلطان محمد در همین جزیره در ماه شوال ۶۱۷ ه ق درگذشت.[۵۲] پس از مرگ، چون برای دفن کفن نداشت، یکی از نزدیکانش از پیراهن خود برایش کفن ساخت و او را در همان جزیره دفن کردند.[۵۳]
مادر جلالالدین خوارزمشاه (جلالالدینِ مِنکُبِرنی) از زنان هندو نژاد بود و همین امر یکی از علل کینهٔ ترکان خاتون مادربزرگش نسبت به او و دور کردن او از ولیعهدی به شمار میآمد زیرا ترکان خاتون میخواست نوهٔ دیگرش اوزلاغ شاه که مادرش مانند خود او از ترکان قنقلی بود بعد از پسرش وارث سلطان محمد گردد. جلالالدین به فارسی و ترکی هر دو تکلم میکرد.[۵۴] جلالالدین هنگام فرار سلطان محمد از سپاهیان چنگیز، همراه پدر بود و سلطان محمد خوارزمشاه در جزیرهٔ آبسکون و در بستر مرگ، او را به جانشینی خویش برگزید و اوزلاغ شاه را از ولیعهدی خلع کرد. سلطان جلالالدین، بیش از ۱۰ سال بعد از مرگ پدر در برابر سپاهیان مغول به شدت ایستادگی نمود و با همدستی تیمور ملک چندین ضربهٔ شدید به قشون مغول وارد آورد.[۵۵]
در اواخر سال ۶۱۷ پس از فتح خراسان و سمرقند توسط چنگیز، جلالالدین و برادران کوچکترش اوزلاغ شاه و آق شاه از خوارزم گریختند. چون خبر فرار پسران سلطان محمد به چنگیز رسید او سپاهی مغولی را به تعقیب ایشان فرستاد. جلالالدین که زودتر از دو برادر خوارزم را ترک کرده بود به همراه تیمور ملک والی سابق شهر خجند در بیابان و نزدیکی شهر نسا بر گروهی ۷۰۰ نفره از مغولان پیروز شد و اسب و سلاح آنان را تصرف کرد و سپس راهی نیشابور گشت. او دو برادر خود اوزلاغ شاه و آق شاه را تا قوچان رساند اما بعد از آن دو برادرش به چنگ مغولان افتادند و به دست آنان کشته شدند. جلالالدین نتوانست در خراسان سپاه کافی گرد آورد و بعد از مدت کوتاهی اقامت در نیشابور، به طرف هرات حرکت کرد. او در آغاز سال ۶۱۸ ه ق به غزنین رفت و به محض ورود به این شهر، دو نفر از سرداران خوارزمشاه، با ۶۰ هزار سپاهی به کمک وی آمدند. جلالالدین در غزنین سپاهی مخلوط از اقوام مختلف تشکیل داد و با همه لشکریان خویش به قصبهٔ پروان نزدیک غزنین رفت و و در جنگی که به جنگ پروان معروف است، سپاه مغولی را شکست داده غنائم زیادی به دست آورد.[۵۶] پس از فتح سپاهیان جلالالدین به جمعآوری غنائم مشغول شدند و بین دو نفر از بزرگان لشکرش بر سر تصاحب اسبی نزاع درگرفت در نتیجه سپاهش متفرق شد و او از این فتح نتوانست بهره چندانی برگیرد.[۵۷]
نیشابور قبل از حمله مغول اعتبار و شوکت بسیاری داشت و در ردیف شهرهای بزرگ چهارگانهٔ خراسان شامل مرو، بلخ، هرات به شمار میآمد. این شهر از مراکز عمدهٔ سامانیان و غزنویان بود و در عهد سلجوقیان و خوارزمشاهیان نیز از مراکز معتبر و آباد بود. نیشابور چندین بار بر اثر زلزله و حملهٔ غزنویان ویران شده بود بطوریکه در هنگام حملهٔ مغول در جنب نیشابور قدیم شهر معتبر دیگری به نام شادیاخ بنا شده و در واقع در این دوران همین شهر شادیاخ است که از آن به عنوان نیشابور یاد میشود.[۵۸] در نخستین عبور لشکریان جبه نویان و سبتای بهادر سرداران مغول که مأموریت دستگیری سلطان محمد از طرف چنگیز به آنها داده شده بود، از خراسان، حکمران نیشابور از در اطاعت درآمد و با تقدیم هدایای نفیس و علوفه لشکر به آنان برای شهر نیشابور و مردم آن امان گرفت و باروی شهر را به دست خود و به فرمان سران سپاه مغول ویران نمود. از سوی دیگر طرفداران ترکان خاتون و اوزلاغ شاه برادر کوچکتر جلالالدین درصدد قتل جلالالدین خوارزمشاه برآمدند. جلالالدین بناچار به خراسان گریخت و فتوحاتی نیز به دست آورد و قدرت و نفوذی یافت و مردم خراسان چون خبر فتوحات او را در پروان شنیدند به دوبارهسازی حصر شهرها اقدام کردند و مردم نیشابور نیز از اطاعت حاکم توس که دست نشانده مغولان بود سرباز زدند و مردم توس را نیز تحریک کردند تا حاکم مغولی را نابود کنند. شورشیان توس نیز آن حاکم شهر را کشتند و سرش را به نیشابور فرستادند. بدنبال این شورش، سپاهیان چنگیز به سرداری تغاجارنویان داماد چنگیز شهر نیشابور را محاصره کردند و در سومین روز محاصره داماد چنگیز بر اثر تیر یکی از کمانداران نیشابور کشته شد. جانشین این سردار سپاهیان را به دو قسمت تقسیم کرد بخشی را به توس فرستاد و بخشی را با خود به سبزوار برد و به تلافی مرگ تغاجارنویان سبزوار را ویران و خون بسیاری از مردم را جاری کرد.[۵۹]
در همین ایام جلالالدین خوارزمشاه که در خراسان بود مدت کوتاهی به نیشابور رفت و با استقبال مردم آن شهر روبرو شد. او سه روز در نیشابور ماند و از سردارانی که مقاومت کرده بودند تمجید به عمل آورده و مسالحهکاران را مورد خشم قرار داد. پس از رفتن جلالالدین سپاهیان مغولی به فرماندهی تولی پسر چنگیز که به تازگی مرو را گشوده بودند رو به نیشابور گذاشتند. در این موقع در نیشابور قحطی سخت غلا و آذوقه بود و همین گرسنگی و ضعف از قدرت و توان جنگجویان مبارز شهر میکاست. مردم شهر به ناچار قاضی شهر را به صلح و تسلیم نزد تولی فرستادند اما او که قصد انتقام قتل تغارجار را داشت این مصالحه را نپذیرفت. با آن که مردم ۳۰۰۰ چرخ بر دیوار حصارها کار گذاشته بودند و ۳۰۰ عراده و منجیق نصب کرده بودند و به نفتانداز مجهز بودند، تاب پایداری نیاوردند و پس از سه روز جنگ سخت و کشته شدن تعداد بسیاری از دو طرف مغول پیروز شد. سرانجام در روز دهم صفر در فصل بهار ۶۱۸ مغولها به شهر نیشابور ریختند. مغولان نخست حاکم پیر شهر مجیرالملک کافی و تنی چند از بزرگان آن شهر از جمله ضیاءالملک زوزنی و شیخ فریدالدین عطار شاعر و عارف بزرگ را کشتند.[۶۰]
مغولان تمامی زنان و مردان نیشابور را در صحرا جمع کردند و از میان آنان حدود ۴۰۰ نفر از پیشهوران و هنرمندان را جدا کردند و بقیه را کشتند. در این زمان بود که دختر چنگیز و زن تغاجار که شوهرش در محاصره شهر نیشابور کشته شده بود، برای انتقام به این شهر رسید. به دستور او شهر به آتش کشیده شد و ۷ روز بر ویرانههای آن آب بستند و سپس در آن جو کاشتند. تولی پس از محو کردن نیشابور راه هرات را پیش گرفت و یکی از سرداران خویش را با ۴۰۰ مرد جنگجو آنجا گذاشت تا اگر جانداری را یافتند، بیامان نابود سازند.[۶۱]
در مرو نیز مردم به امید غلبهٔ جلال الدین بر مغول شورش کردند و شهر دوباره به دست یاران جلالالدین افتاد و حاکم دست نشاندهٔ مغول در مرو را کشتند. پس از آن چنگیزیان با لشکریان بسیار به قصد خوابانیدن شورش مردم رسیدند و جمعیت ساکن مرو را به اقسام شکنجه از قبیل مثله کردن و سوزاندن در آتش کشتند. در هرات نیز مردم شوریده و حاکم مغولی را کشتند چون این خبر به چنگیز رسید پسر خود تولی را سرزنش کرد و گفت «اگر بار اول تو تمامی مردم هرات را میکشتی چنین فتنهای بروز نمیکرد» و دستور داد که از مردم آن شهر احدی را زنده نگذارند. شهر ۶ ماه و ۱۷ روز تحت محاصره بود تا در جمادیالثانی سال ۶۱۹ شهر به تصرف مغول درآمد و آنان به هر کس که دست یافتند کشتند و شهر را ویران کردند. پس از خرابی مرو، هرات و نیشابور قیام مردم سرزمینهای جنوبی ماوراءالنهر به زودی خوابید.[۶۲]
چنگیز پس از گشودن طالقان خراسان (طالقان بلخ) و بامیان با گروه زیادی به سوی غزنین رفت تا خود اقدام به رفع فتنه جلالالدین کند. جلالالدین که تاب پایداری در برابر خان مغول را نداشت، غزنین را تخلیه و قصد گذشتن از رود سند را کرد. چنگیز که میدانست پس از گذشتن از سند دیگر نمیتواند بر جلالالدین دست یابد، با شتاب هرچه تمامتر خود را به ساحل رود مزبور رساند و از گذشتن وی جلوگیری کرد.[۶۳] جلالالدین ناگزیر به مبارزه با مغول شد و در آغاز کار پیشرفت با او بود و مرکز سپاهیان چنگیز را از هم گسیخت، ولی اما سپاه چنگیز جناح راست لشکریان او را از پای درآوردند و پسر خردسال جلالالدین را که هفت یا هشت سال بیش نداشت اسیر گرفتند و به دستور چنگیز کشتند. مادر و زن و جماعتی از زنان حرم سلطان از وی خواستند که آنان را بکشند تا به دست مغولان به اسیری نیفتند. شاه دستور داد آنان را در سند غرق کردند. همچنین برخلاف داستانی که در مورد غرق خانوادهٔ جلالالدین به دستور او وجود دارد در برخی منابع آمدهاست که چنگیز حرمهای او را اسیر کرده و با زنان اندرون سلطان محمد به قراقروم فرستاد. سرانجام جلالالدین با ۷۰۰ تن از یاران خود مدتی جنگید و چون دید دیگر یارای پایداری ندارد سوار بر اسب خود با زحمت خود را به آب سند زد و به سوی هندوستان رفت تا بلکه درآنجا نیرویی تهیه کرده و بتواند دوباره با چنگیز نبرد کند.[۶۴]
جلالالدین در سال ۶۲۰ ه ق به ایران بازگشت و از راه کرمان به فارس رفت. اتابک سعد که پدر ملکه خاتون همسر جلالالدین بود، او را پذیرفت. مغولان وقتی که از شمال ایران کناره گرفتند، برادر کوچکتر جلالالدین موسوم به غیاثالدین خوارزمشاه قسمتی از آنجا را یعنی خراسان و کومش، ری و اراک را به تصرف درآورد. جلالالدین پس از تحکیم مبانی قدرت خود به عنوان شاه خوارزم عازم جنگ با ناصر خلیفه دشمن پدرش گردید و قشون خلیفه را شکست داد و فتح قاطعی را حاصل نمود و دشمن را تا دروازههای پایتخت یعنی بغداد تعقیب کرد ولی برای گرفتن بغداد کوشش نکرد و به طرف شمال روانه شد و در سال ۶۲۲ آذربایجان و اران را اشغال نمود و حکومت اتابکان آذربایجان را از میان برداشت. سال بعد قلمرو اسماعیلیه را بباد قتل و غارت داد و نیز قوم مغول را در کومش مغلوب ساخت.[۶۵] در واقع او پس از بازگشت از هند قدرت و نیروی خود را بجای اینکه معطوف به بیرون راندن دشمن از خراسان و ایران شرقی بکند، به جنگهای غیرضروری مشغول شد. تا آنجا که در مقابلهٔ مجدد با مغولان در سال ۶۲۵ ه ق در نزدیکی اصفهان آثار این فرسایش قوا عیان شد.[۶۶]
مغولان پس از شکست از جلالالدین با سپاه عظیمی ظاهر گردیده تا اصفهان مرکز اردوی جلالالدین پیش آمدند. نیروی مغول مرکب از ۵ لشکر بود و قصد محاصرهٔ شهر را داشت ولی سلطان از شهر خارج شد و مصمم گردید که در صحرای باز با مغولان پیکار کند. با آنکه برادر او غیاثالدین در میدان جنگ او را تنها گذاشت او موفق شد که قشون مغول را مغلوب ساخته و تا کاشان براند. بعد از این واقعه جلالالدین گمان کرد که جنگ را بردهاست اما وقتی بنای پیشروی را گذاشت مورد حملهٔ لشکریان زبدهٔ مغول واقع شد و آنها جناح چپ او را شکست دادند. جلالالدین تا به آخر جنگ و گریز را ادامه داد تا سرانجام در وسط جمعیت دشمن راهی باز کرد و رو به هزیمت نهاد.[۶۷]
جلالالدین بدون داشتن منظور سیاسی خاصی با خلیفهٔ عباسی، اسماعیلیه، ملکهٔ گرجستان رُوسودان (دوران حکومت ۶۴۵-۶۲۰ ه ق)، الملک الاشرف (از ملوک ایوبی و فرمانروای حران و رها ۶۳۵-۶۱۵ ه ق) و علاءالدین کیقباد یکم (پادشاه سلجوقیان روم ۶۳۴-۶۱۵ ه ق) در افتاد و مردم این ممالک را چنان آزار رساند که در موقع ضرورت هیچکس به درخواست کمک او پاسخی نداد و بلکه برخی از ایشان مثل اسماعیلیه و مسلمین گنجه و تبریز تبعیت از مغول را بر حکومت او ترجیح نهادند. همچنین گویا در اواخر عمر در نوشیدن می به افراط افتاده بود.[۶۸] روایت بجای مانده از مرگ جلالالدین خوارزمشاه از کشته شدن او به دست یک کرد طبق برخی منابع به طمع اسب و سلاح و برخی دیگر بخاطر انتقام از کشته شدن برادر آن کرد به دست سپاه جلالالدین حکایت دارد.[۶۹] تا قریب سی سال پس از قتل او مردم که از کیفیت مرگ او اطلاع نداشتند او را زنده میپنداشتند و حتی در حق او افسانهها نقل میکردند و هر چند صباحی کسی خروج میکرد و میگفت من جلالالدینم و باعث رعب و وحشت مغول میشد.[۷۰]
در پایان حملهٔ چنگیز و هنگامیکه او پس از ۴ سال جنگ به مغولستان بازمیگشت بخش عمدهٔ ایران زیر و رو شده بود اما ایران همچنان از قلمرو خاک خان مغول جدا مانده بود. چنگیز در سال ۶۲۴ ه ق به سن ۷۲ سالگی درگذشت.[۷۱]
در سال ۶۲۶ ه ق به امر اوگتای قاآن پسر سوم و جانشین چنگیز سپاهی به فرماندهی جُرماغُون نُویان عازم ایران شد و به تسخیر ممالکی که مغول درست آن را نگشوده بودند مانند غزنین، کابل، سند، زابلستان، طبرستان، گیلان، اران و آذربایجان و غیره اقدام کرد.[۷۲]
بعد از قتل جلالالدین لشکریان مغول به سه دسته تقسیم شدند. یک دسته به غارت دیار بکر و نواحی اطراف رفتند و تا ساحل فرات پیش رفتند. دستهٔ دیگر به طرف شهر بتلیس (در ترکیه امروزی) رفتند دستهٔ سوم در سال ۶۲۸ ه ق بر مراغه تسلط یافتند و بعد به آذربایجان آمدند و چون از سرنوشت جلالالدین کسی خبر نداشت در حدود آذربایجان باقی ماندند و در اوایل سال ۶۲۹ به قصد تصرف تبریز حرکت کردند. مردم تبریز همینکه از نزدیک شدن سپاه مغول اطلاع یافتند با صلاح قاضی و رئیس شهر با فرستادن انواع هدایا و قبول خراجی گزافی مانع از خرابی شهر و قتل عام مردم شهر شدند.[۷۳] در این حملات ثانوی، مغولان چون از حملات متقابل جلالالدین آسوده خاطر بودند و مردم نیز از همه جهت دچار رعب و وحشت فوقالعاده گردیده بودند، بلامانع به تسخیر نواحی باقی مانده پرداختند و تا حوالی بغداد پیش راندند. در طی این حملات نیز به غیر از نواحی فارس و کرمان که امرای آن اتابکان فارس و قراختاییان کرمان از خراجگزاران مغول بودند، به قدری خرابی و کشتار کردند که دیگر هیچکس تاب جنگ با مغول نداشت.[۷۴]
در پایان این حملات گیلان، تنها منطقهای در ایران بود که وقتی همه کشور در اشغال مغولان بود، واقعاً مستقل مانده بود و حتی سالها بعد، پس از اشغال پرهزینهٔ آن توسط الجایتو ایلخان تنها اسماً نام گیلان به نام بخشی از امپراتوری گیلان ثبت شد اما در واقع تحت حکومت سلسلههای محلی اداره میشد.[۷۵][۷۶] اصفهان تا سال ۶۳۳ ه ق از حملهٔ مغول در امان باقی مانده بود. در این سال و در زمان فرمانروایی اوگتای جانشین چنگیز شهر مورد حمله سپاه مغول واقع شد. شاعر و قصیدهسرای بزرگ اصفهان کمال اسماعیل، دو سال بعد از این حمله به دست مغولان به قتل رسید.[۷۷]
بایجو نویان در سال ۶۳۹ ه ق به عنوان فرماندهی لشکر مغول در ایران جانشین جرماغون نویان شد.[۷۸] در سال ۶۴۴ ه ق گیوک خان سومین جانشین چنگیز و پسر بزرگ اوگتای قاآن ایلچیکدای نویان فاتح هرات را بجای بایجو مأمور ایران نمود.[۷۹]
از سال ۶۱۸ تا سال ۶۵۴ ه ق وضع حکومت ایران و ادارهٔ آن در تحت استیلای مغول به این شکل بود که خانان مغول یک نفر را مستقیماً از مغولستان به عنوان حاکم جهت ادارهٔ این مملکت و سرداری قشون مقیم آن میفرستادند و این قبیل حکام به دستیاری عمال و دبیران ایرانی به جمع مالیات و اداره امور کشوری و دفع مخالفین قیام میکردند.[۸۰] در این دوره حکومت برعهدهٔ چهار نفر به شرح زیر بود:
چهل سال پس از شکست و فرار سلطان محمد خوارزمشاه، در سال ۶۵۳ ه ق مغولان بار دیگر در سپاهی به رهبری هلاکوخان به ایران آمدند. اما اینان با سپاه پیشین یعنی سپاه چنگیز، که به قصد تاخت و تاز آمده بودند، تفاوت بسیاری داشتند. این نسل تازه از مغولان در این مدت با ایران بیشتر آشنایی پیدا کرده و از غارتگری و وحشیگری عهد چنگیز، به مراتب معتدلتر و مجربتر به نظر میرسیدند. لشکرکشی هلاکو بر خلاف چنگیز، با طرح و نقشهای پیش پرداخته همراه بود. منازل بین راه از پیش تعیین و راه گذار لشکر آماده و حتی پلها و گذرگاه بازسازی شده بود. این بار تجربه به فرمانروایی مغول نشان داده بود که برای ایجاد یک قدرت پایدار در ایران، برچیدن بساط خلافت بغداد و اسماعیلیه ضرورت دارد و آنها میبایست به جای کشتار و تخریب بیهوده و بینقشه، این دو قطب متضاد دنیای اسلام را که به خاطر جنبهٔ مذهبی خویش، مانع از استقرار فرمانروایی آنها در ایران به شمار میآمدند، از بین بردارد.[۸۲]
مادر هولاکو سرقویتی بیگی زنی مسیحی بود و همسرش دوقوز خاتون نیز به مذهب نسطوری (مسیحی) ایمان داشت. کسانی که در این حمله به هلاکو خان کمک میکردند یکی اتباع مسلمان مغول بودند که خواهان برافتادن اسماعیلیه بودند و دیگر ارامنه بودند که به علت اختلافات مذهبی با مسلمانان تابع خلفای عباسی مایل بودند که هلاکو بغداد را بگیرد و مسلمانان مصر و شام را نیز که با عیسویان صلیبی جهاد میکردند شکست داده و اسلام را براندازد. به همین علت در حمله به ایران بسیاری از لشکر هولاکو از مسیحیان مغول تشکیل شده بود.[۸۳]
فعالیت فرقه اسماعیلیه تقریباً مقارن پیدایش سامانیان شکل گرفت. اوج فعالیت آنها در عهد سلجوقیان بود که در آن مدت برای براندازی حکومت و خلافت میکوشیدند و از حربهٔ وحشت و ترور و ایجاد ناامنی به عنوان وسیلهای برای ایجاد اغتشاش و هرج و مرج سیاسی استفاده میکردند. قلعه الموت در رودبار مرکز قدرت رهبران اسماعیلیه بود و کیاهای الموت خداوندان الموت خوانده میشدند. پس از مرگ حسن صباح اسماعیلیه با تسخیر، خرید یا بنای قلعههای متعدد دیگر، قدرت خود را افزایش دادند. قتلهای سیاسی و ترورهای زیادی به دست اسماعیلیان انجام میشد، قتل دو خلیفهٔ عباسی مسترشد (۵۲۹ ه ق) و پسرش راشد (۵۳۲ ه ق) و نیز قتل معینالدین وزیر سلجوقی در سال ۵۲۱ ه ق از جملهٔ این ترورها بود. سلجوقیان بارها سعی در محاصرهٔ الموت و یا قلع و قمع اسماعیلیه کردند و تقریباً هرگز توفیقی نصیب آنها نشد. در زمان حمله چنگیز جلالالدین حسن خداوند الموت بود او کوشید تا نسبت به چنگیزخان که در دنبال محمد خوارزمشاه به خراسان میآمد، اظهار متابعت نماید تا الموت را از تعرض مغول حفظ کند. ظاهراً در انجام خواست خود موفق شده بود و قلعه را در این هنگام از هجوم قوم مغول ایمن نگه داشته بود.[۸۴]
وقتی هلاکوخان به سال ۶۵۴ ه ق در موج دوم حمله مغول لشکر مغول به ایران آورد تسخیر قلعههای اسماعیلیه را اولین هدف خود میشناخت. در مقابل پیام هلاکو چارهای جز تسلیم برای رکنالدین خورشاه آخرین خداوند الموت در آن زمان نماند چون فکر مقاومت بیهوده به نظر میرسید. در هنگام محاصرهٔ قلعههای اسماعیلیه رکنالدین، در تسخیر این قلعهها به هلاکو کمکهایی نیز کرد اما سرانجام در دنبال تسخیر این قلعهها، خود او نیز به هلاکت رسید بدین ترتیب دولت خداوندان الموت به پایان رسید.[۸۵]
حکومت ایلخانان در ایران از سال ۶۵۴ ه ق آغاز شد. هلاکو ممالک فتح شده را بین پسران و امرای مطیع دست نشاندهٔ خویش تقسیم کرد. از جمله خراسان و جبال را به پسرش اباقاخان، اران و آذربایجان را به پسر دیگرش یشموت داد و امیر انکیانو را فرماندار مغول در فارس کرد. وزارت خود را نیز که از آغاز ورود به ایران به امیر سیفالدین خوارزمی داده بود، در اواخر به دنبال قتل او در سال ۶۶۱ ه ق به شمسالدین محمد جوینی برادر عطاملک جوینی که حکومت بغداد را به او داده بود، سپرد. خود او نیز چندی بعد در سال ۶۶۳ ه ق در سنین ۴۸ سالگی بیمار شد و در حوالی دریاچه ارومیه درگذشت.[۸۶]
دفاع مردم در حملهٔ نخست مغولان در اترار به رهبری اترارخان و در خجند به رهبری تیمور ملک و در هرات به رهبری ملک شمسالدین جوزجانی و همچنین مقاومت اهالی خوارزم و نیشابور و هرات و در قلعه نصرت کوه (منصور کوه) در طالقان خراسان نشان از آن دارد که شهرهای مختلف ایران در دفاع مقابل مغول به شدت جنگیدند اما نفاق سران کشوری و لشکری با یکدیگر و نداشتن یک رهبر مدبر و فرار خوارزمشاه و بیانضباطی کار نگذاشت که این همه مدافعات دلیرانه به نتیجهای قطعی منتج شود.[۸۷] بطور اجمالی علل شکست در برابر مغول به قرار ذیلاست:
تصوف از دوران سلجوقیان به غیر از آنکه بر مردم نفوذ پیدا کرده بود، در میان حاکمان نیز طرفدارانی پیدا کرد، از جمله خواجه نظام الملک (۴۸۵-۴۰۸ ه ق) وزیر پرنفود سلجوقی، از حامیان صوفیه بود. از دوران خوارزمشاهیان تا حملهٔ مغول در اکثر شهرهای ایران مشایخ صوفیه و خانقاه یافت میشد.[۹۶] برخی از رهبران تصوف مانند عبدالقادر گیلانی (۵۶۱–۴۷۱ ه ق) مؤسس سلسله تصوف قادریه عمر خود را فارغ از هر گونه اندیشهای در انزوای کامل گذرانیده و دیگران را به کشتن آرزوهای نفسانی و ترک دنیا ترغیب میکرد. اعتقاد صوفیان بر این بود که در هر وضعیتی باید تسلیم قضا و قدر بود و با همه چه دوست و چه دشمن، از در صلح و آشتی در آمد. آنان شر و تباهی را ثابت و پایدار میدانستند و بازگشت به خویشتن و انکار مطلق زندگی را تنها راه رهایی از مصیبتها و مشکلات تشخیص داده و اعتقاد داشتند هر مشکلی که پیش میآید علت آن را باید در خود جستجو کنیم. از دیدگاه صوفیه علت حملهٔ مغول واقعیتهای تاریخی نبود بلکه گروهی از آنان علت حمله را گناهکار شدن مردم و دلبستگی آنها به دنیا میدانستند و برخی علت را در کشتن مجدالدین بغدادی بوسیلهٔ خوارزمشاه میدیدند.[۹۷]
در کتابهای تاریخی این دوران از جمله تاریخ جهانگشای جوینی، حمله مغول نشانهای از عذاب الهی و نشانهای از قهر خداوند شمرده شده و در این دوره بسیاری از مردم اعتقاد به این داشتند که این قضا و قدر الهی است که اسباب قوت و قدرت لشکر مغول شدهاست. در کتابهای تاریخی این دوره همه جا مقاومت مردمی را که در مقابل مهاجمان مغول دفاع میکردند، کاری غیرعاقلانه شمرده شدهاست.[۹۸]
بعد از دور اول حمله و پخش خبر فجایع مغول در بین مردم وحشتی عظیم بوجود آمد. در سال ۱۲۳۸ میلادی (۶۳۸–۶۳۷ ه ق) وحشتی که از مغول در اروپای غربی میان مردم پیدا شده بود به اندازهای بود که ماهیگیران سواحل هلند جرأت ماهیگیری در دریای شمال و حوالی انگلستان را در خود نمیدیدند و به همین جهت در انگلستان ماهی بسیار فراوان شده و با قیمت بسیار نازلی به فروش میرفت.[۹۹] در ایران بر اساس برخی منابع مردم جرأت اقدام به هیچ امری حتی گریز نیز نداشتند. ابن اثیر میگوید:
مردی برای من نقل کرد که من با هفده نفر در راهی میرفتیم، سواری از مغولان به ما رسید و امر داد که کتهای یکدیگر را ببندیم، همراهان من به اطاعت امر او قیام کردند، با ایشان گفتم او یک نفر است و ما هفده نفر علت توقف ما در کشتن او و گریختن چیست، گفتند میترسیم گفتم او الساعه شما را میکشد اگر ما او را بکشیم شاید خداوند ما را خلاص بخشد، خدا میداند کسی بر این اقدام جرأت نکرد عاقبت من با کاردی او را کشتم و پا به فرار گذاشته نجات یافتیم.[۱۰۰]
به نظر میرسد که صدمات و لطمههای روحی و فرهنگی حملهٔ مغول بیش از ویرانی فیزیکی و خسارتهای اقتصادی آن بودهاست. مغولها بر ایران مسلط شدند بدون آنکه ایدئولوژی جدیدی با خود آورده باشند.[۱۰۱] در این حمله مراکز علمی و فرهنگی از جمله کتابخانههای بسیاری سوزانده و ویران شد. شهرهای بزرگ بسیاری از بین رفت و به دنبال آن مراکز نشو و نمو فکری به حداقل رسید. پس از بین رفتن مراکز علمی و فرهنگی، پویایی جامعه رو به افول گذاشت و عرفان و گرایشهای غیرعقلی گستردهتر از قبل شد و عملاً مردم را نسبت به سرنوشت خود بیاعتنا ساخت.[۱۰۲] حمله مغول بر رونق تصوف افزود زیرا در دوران ویرانی و مصیبت تصوف به مهمترین پناهگاه روحی و فکری مردم تبدیل شد و بسیاری به آن گرویدند.[۱۰۳]
یکی از عناصر مهمی که پس از حمله مغول باعث رکود اقتصادی ایران گردید، کاهش جمعیت شهرها و مناطق اسکان دائم بود. منابع هیچ آمار جامعی از جمعیت ایران قبل و بعد از این حمله به دست نمیدهند. هر چند آمار و ارقام کشتارها و قتلعامهای ذکر شده در منابع طرفدار و مخالف مغولان برای این حمله آنچنان کلان ذکر شدهاست که حتی باور وجود شهرهایی با چنین جمعیت کلانی را در آن زمان مشکل میکند اما همین آمارها شواهدی از شیوه نگرش مردم به تهاجمات مغول هستند.[۱۰۴] جوینی که خود از تاریخنویسان طرفدار مغول به شمار میرود، مینویسد «هر کجا که ۱۰۰ هزار کس بود ۱۰۰ کس نماند.» به غیر از قتلعامها باید در نظر داشت که بسیاری از مردم را به اسارت بردند و بسیاری نیز در اثر بیماریهای واگیر یا گرسنگی که در پی هر تهاجم خارجی پیش میآمد جان خود را از دست دادند همچنین روش جنگی مغولان چنین بود که هزاران اسیر را به عنوان حشر (قشون غیرنظامی) در جلوی لشکریان خود به حرکت درآورده و از آنان در تسخیر شهرها و نقاط جدید بهره میجستند. این اسرا در حقیقت همچون سپر انسانی موردِ استفاده قرار گرفته و نیزهها و سلاحهای دیگری که از طرف مدافعان شهر بسوی قوای تهاجمی مغول پرتاب میشد به این اسرا اصابت مینمود.[۱۰۵]
در تاریخ از رونق کشاورزی در نیشابور و بسیاری از مناطق دیگر ایران یاد شدهاست. اگر در ایران عهد باستان اقتصادی به نسبت نیرومند به وجود آمده بود به واسطهٔ برخورداری از شرایط و امکانات طبیعی مناسب نبود. بسیاری از مناطق آباد و پر محصول ایران در گذشته، در مسیر رودخانههای پر آب و یا در معرض بارندگی کافی نبودهاند، اما در سایهٔ تلاش و کوششهای طولانی و سازمان یافته در طی قرنها و از طریق کشیدن کانالهای مصنوعی، حفر نهرها و مهمتر و پیچیدهتر از همه، با استفاده از قنات، توانایی کشت و زرع را به دست آورده بودند. در نتیجه بقاء کشاورزی نیز بستگی به حفظ این سیستم انسان ساخته داشت. یکی از پیامدهای اسفناک هجوم قبایل به ایران از بین رفتن شبکههای آبیاری بود. لئودو هارتوگ تاریخدان هلندی در بخشی از کتاب تاریخ مغول به عنوان «تخریب قرنها سازندگی»، مینویسد ایرانیان شبکههای آبیاری گستردهای در منطقهٔ خوارزم ساخته بودند که آب جیحون را برای کشاورزی از طریق کانالهای متعددی به مناطق همجوار منتقل میکرد. چنین ساختاری بالطبع خوارزم را مبدل به یکی از توسعهیافتهترین مناطق ایران نموده بود و گرگانج پایتخت آن را به صورت یکی از مراکز مهم تجارت در آورده بود. اما همهٔ اینها در هجوم مغول به معنای دقیق کلمه از میان رفت.[۱۰۶]
عنصر دیگری که مناطق کشاورزی ایران را در معرض نابودی قرار داد تبدیل زمین کشاورزی به مراتع و چراگاه برای احشام مغول بود.[۱۰۷] عامل دیگر رکود کشاورزی این بود که برخی از ساکنان اسکانهای دائم به لحاظ فقدان امنیت و هرج و مرج شهر یا روستا و را رها کرده و به دنبال صحرانشینان به راه افتادند. از آنجا که لازمهٔ کشاورزی اسکان دایم و مراقبت از زمیناست. این تغییرات جمعیتی تأثیرات مخربی بر کشاورزی ایران برجا گذاشت.[۱۰۸]
مغولان به ارزش صنعتگران و کسانی که حرفه و دانش فنی داشتند و به نحوی در امر تولیدات شرکت داشتند واقف بودند. در برخی از قتلعامها مانند قتلعام مردم نیشابور، سمرقند، گرگانج و مرو در منابع تاریخی به صراحت ذکر شدهاست که مغولان قبل از شروع کشتار اسیران صنعتگر را از بقیه مردم جدا کرده و روانهٔ مغولستان کردند. انتقال و از دست دادن هزاران صنعتگر ایرانی که در این حمله به اسارت درآمدند صدمهٔ دیگری بود که بر پیکر اقتصادی ایران وارد آمد.[۱۰۹]
پس از حملهٔ مغول شماری از دانشمندان که در این حمله جان سالم بدر برده بودند به مناطق امن مانده از این حمله مهاجرت کردند. آسیای صغیر جزو معدود مناطق امنی بود که شماری از دانشمندان و برخی از آثار علمی را از خطر نابودی نجات داد. سلسله سلجوقیان روم که هنوز بر بخشهای گستردهای از آسیای صغیر فرمان میراندند، این منطقه را از مغولان مصون داشتند. بر موصل و نواحی آن، بدرالدین لؤلؤ نخست از سوی ایوبیان و بعد به استقلال حکم میراند و شهر موصل در نیمهٔ نخست سدهٔ هفتم از مراکز پر رونق علوم و معارف اسلامی بود. اتابکان فارس نیز که با دوراندیشی به تحتالحمایگی خوارزمشاهیان و ایلی چنگیزیان تن در دادند، توانستند منطقهٔ نسبتاً آرامی در منطقهٔ فارس و سواحل جنوب ایجاد کنند که پناه فراریان، بخصوص دانشمندانی شد که از دم تیغ مغولان میگریختند.[۱۱۰]
بخشهای عمدهای از دره سند و شبه قاره هند نیز چنین سرنوشتی داشت و سلاطین مملوک که از ۶۰۲ تا ۶۸۹ ه ق بر مناطق گستردهای از این دیار حکمرانی داشتند، نگاهبانان فرهنگ و ادب ایران بودند. هر چند مهاجرت ادیبان فارسیزبان به هند از دورهٔ غزنویان آغاز شده بود اما مهمترین سبب مهاجرت آنان حمله مغول به مناطق فارسی زبان بود. در طی این حمله شاعران، ادیبان، هنرمندان، شاهزادگان و غیره برای نجات جان از ماوراءالنهر و ایران خارج شده و به شبه قاره هند روی آوردند. نه تنها در این دوره بر تعداد مهاجرین ادیب افزوده شد بلکه از نظر علم و فضل و هنر، مهاجرین این دوره برجستهتر از دورانهای پیش بودند از جمله این مهاجرین میتوان از محمد عوفی و منهاج سراج نام برد.[۱۱۱]
چکيده
انديشه مهدويت، در راه رسيدن به مقصود، ممكن است در درياي پرتلاطم حوادث، با موانعي روبه رو شود. شرط رسيدن به ساحل نجات در درجه اول، تقويت نيروي محرك اين گفتمان و در درجه دوم، شناخت و رفع موانع احتمالي است.
«متمهدان» و «مدعيان دروغين»، مفهوم و انگارهاي هستند كه تأمل در آنها، براي همگان پر جاذبه است. عدهاي دوست دارند بدانند چرا در طول تاريخ، و در حوزة مهدويت، با چنين ادعاهايي روبهرو هستيم؟
با رخنمايي اينگونه پرسشها و پرسشهاي ديگر، موضوع مورد بحث، اهميت ويژهاي يافته است؛ اما مهم، روشمند كردن پژوهش در اين زمينه است. تحليل پيامدها، آثار و خاستگاههاي مدعيان دروغين، در گرو شناخت دقيق عوامل پيدايش آنان است.
نگارنده در اين مقاله، علل زمينه ساز، علل تسهيل كننده و علل شتاب زاي پيدايش مدعيان دروغين و گرايش مردم به آنان را نقد و بررسي ميكند.
كليد واژه ها: متمهدان، مدعيان دروغين، بابيت، بهائيت، شيخيه، استعمار، نجات باوري.
پيش در آمد
شناخت و بازشناخت انديشه مهدويت، شناخت و بازشناخت بزرگترين جريان معرفتي و معنويتي در طول تاريخ است. بازكاوي و بازپژوهي اين جريان، يك ضرورت عيني است؛ تا جرياني كه براي ناب سازي معرفت ديني و بازسازي و نوسازي فرهنگي، معنوي و اجتماعي اتفاق ميافتد، پيوسته زلال و اصيل بماند و مانند هميشه، الهام بخش همة آزادي خواهان جهان باقي بماند.
نيرومندي انديشه مهدويت در جايگاه يك اصل مبتني بر سنتهاي ريشهدار اسلامي، و يأس از الگوهاي دروغين رايج، موجب گرايش روزافزون حقيقتطلبان به انديشه مهدويت شده است.
شناخت آفات نظري و عملي و آسيبهاي ذهني و عيني انديشه مهدويت، امري پسنديده و لازم است. در عين حال، شناخت و تحليل ريشهها و علل پيدايش و رشد مدعيان مهدويت، يك ضرورت «عقلاني» است؛ تا با نابود كردن «علل»، معلولها نيز از بين رفته و با ادعاهاي پيدا و پنهان در حال وقوع نيز مبارزه شود.
به ديگر سخن، با شناخت علل و ريشههاي انحراف مدعيان دروغين، ميتوان از آفات دروني و بيروني و آسيبهاي تدريجي نيز جلوگيري كرد؛ يعني در مقام «رفع» يا پيشگيري برآمد.
انحراف زدايي از آموزه اصيل مهدويت و زنده نگه داشتن آن، يك ضرورت اجتناب ناپذير است؛ به ويژه اگر دستهاي پيدا و پنهان دوستان ناآگاه و دشمن آگاه و مغرض را در انحراف آفريني «مهدويت» در طول تاريخ بشناسيم.
ضرورت بحث از عوامل پيدايش مدعيان دروغين
در بحث از يك موضوع، گاهي آن را تشريح ميكنند و علتيابي. كار اول را «توصيف»،[1] وقايعنگاري و تشريح وضع موجود، و عمل دوم را «تبيين»[2] و يافتن چرايي آن مينامند. بحث اول، به هستها ميپردازد و بحث دوم به چرايي و علت «هستها» (شفيعيفر، 1377: ج3، ص288).
اين دو مسأله در بحث از مدعيان دروغين نيز صدق ميكند و از دو منظر ميتوان به مدعيان دروغين نگريست؛ يكي پرداختن به سير حوادث و وقايع نگاري و فرايند زندگي مدعيان و ديگري جست و جوي علت يا علل آن. ديدگاه اول، به تاريخ مدعيان دروغين ميانجامد و مجموعهاي از وقايع است كه از دادههاي آن، هيچ گاه سخن نميگويد؛ بلكه ميبايست تعبير و تفسير شوند. ديدگاه دوم به نظريه پردازي در مسأله منجر ميشود و با كمك آن ميتوان تصويري روشن و جامع از موضوع ارائه داد.
تصور ما از عوامل و علل پيدايش متمهديان، نقش مهمي در انتخاب ابزارها، شيوهها و روشهاي مبارزه با آنان دارد. تفكر و انديشه مهدويت در اوضاع و مقاطع مختلف، گاهي دچار آسيب يا آفت ميشود. احياگر در عرصه احياي دين با دو تشخيص بسيار مهم روبهرو ميشود: تشخيص درد و تشخيص درمان. اگر حقيقت ياب، درد انديشه خود را در نيابد و سرّ رنجوري آن را كشف نكند و دچار خطا شود، از اساس، ره به خطا برده است، و اگر درد دين را به نيكي دريابد، گامي ديگر براي توفيق در پيش روي دارد و آن، حسن درمان است. آسيب شناسي كمك ميكند شخص، اين گونه موانع و آفات را بهتر بشناسد و در راه اصلاح آنها بكوشد يا از آنها پيشگيري كند.
در بحث مهدويت نيز تا چرايي و چگونگي پيدايش مدعيان به خوبي تحليل نشود، نميتوان تصويري روشن و جامع از آن ارائه داد؛ پس اگر ريشهها و علل پيدايش مدعيان دروغين را همراه اهداف و انگيزهها شناختيم، راه تحريف، كژانديشي و عوامگرايي دربارة چنان واقعه عظيم و مكتبسازي بسته خواهد شد.
قابل ذكر است كه تقسيم عوامل و تفكيك آنها در اين مقاله، براي سهولت بيشتر در گزارش و تحليل و بررسي آنها است وگرنه، واقعيت از تعامل و هم آوايي چند زمينه و بستر در يك مدعي خبر ميدهد. علل و عواملي كه اين جا بررسي ميشوند، داراي حصر عقلي نيستند و فقط حاصل كاوش نويسنده در منابع است.
عوامل متعددي در پيدايش مدعيان موثرند كه آنها را به سه دسته تقسيم ميكنيم:
1. عوامل زمينه ساز (محرك): مجموعه عواملي ريشهاي كه در زمينه سازي و بسترسازي پيدايش مدعيان، نقش داشته است.
2. عوامل تسهيل كننده: عواملي كه سبب آسانتر شدن طرح ادعاهاي دروغين يا گرايش مردم به چنين ادعاهايي است.
3. عوامل شتاب زا (كاتاليزور): عواملي كه روند رو به جلوي ادعاهاي دروغين و گرايش مردم به آن را سرعت بيشتر ميبخشد.
اكنون به شرح و تبيين اين عوامل ميپردازيم:
عوامل زمينه ساز
1. نجات باوري مهدوي
آنچه به ماهيت شور انگيز و انقلابي امامت در تشيع ميافزايد، اصل مهدويت است. انتظار فرج و اميد به ظهور امام غايب، اميدواري شيعه را براي پيروزي نهايي بر ظلم و ستم و سامان يافتن جهان ميفهماند. همين پيوند معنادار بين ظهور امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف و تشكيل حكومت حق، بهانة برخي «فعاليتهاي تندروانه» ميشود.
شيعيان در هر دورهاي انتظار داشتند منجي رهاييبخش به نام «قائم» قيام كند و آنان را از آزارها و فشارهاي سياسي روزگار برهاند. درست است كه در پس پرده برخي از ادعاها، اغراض شخصي و مادي و بهره برداريهاي سياسي وجود داشت؛ اما بيش از همه، اين موج شديد مهدي خواهي و نجات طلبي بود كه موجب تطبيق ناآگاهانه و عموماً غير مغرضانه مهدي موعود بر امامان شيعه يا افراد ديگري از خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ميشد.
با عنايت به چنين انتظاري، پس از درگذشتن هر امام، رحلت او در باور دستهاي از افراد نميگنجيد؛ چرا كه قائم، بايد پيش از مرگ خود، بساط ستم را بر ميچيد و با پر كردن زمين از عدل و داد، رسالتش را به اتمام ميرساند؛ از اين روي، اين دسته يا به انكار درگذشت امام معتقد ميشدند يا حداقل انتظار آنها اين بود كه امام، بعد از رحلتش دوباره به زمين برگردد و وظيفه خود را تمام كند.
مرحوم آيت الله حاج شيخ حسين لنكراني رحمت الله عليه دربارة گرايش مردم به علي محمد باب ميگويد:
اين باور تحرك بخش اسلامي و شيعي مهدويت بود كه (البته با خطاي تشخيص مصداق)، و صحنه گرداني بازيگران سياسي، غوغاي بابيت را در ايران اسلام و شيعه برانگيخت و جمعي از شيعيان (ساده لوح) را حول پرچم كسي گرد آورد كه مدعي باب امام عصر بود و با نداي «يا صاحبالزمان» به تهورهاي بعضاً كم نظير و شگفت انگيز در برابر قواي حكومت وا داشت (كوچكزاده، 1378: ص85).
آفريقا را فراموش نكنيم؛ سرزميني كه از زمان راهيابي اسلام به آن، منطقهاي پر استعداد در پذيرش مفاهيم موعودباوري و مهدويت بوده است. اين پديده، معلول ستم خلفاي اموي و عباسي در صدر اسلام و ظلم مستعمران در سدههاي اخير است.
تثبيت مفهوم مهدويت با رويكرد نجات بخشي، زمينه مؤثري در ايجاد جريانات ديني و سياسي در آفريقا بوده است. ظلم و ستم موجود و محروميت شديد مردم آفريقا، «مهدويت» را در آن سرزمين، قوت ميبخشد. اگر سرزمين آفريقا را زادگاه «مدعيان مهدويت» بدانيم، راه دوري نرفتهايم. اين امر، با توجه به زمينههاي رواني و اجتماعي ناشي از وجود بيعدالتي و تبعيض در آفريقا سبب شد مهدي سوداني بيشترين بهره را از آموزه مهدويت ببرد.
سودان تا اوايل دهه هشتاد قرن نوزدهم ميلادي از ناحيه سه گروه تحت ستم بود: استعمارگران انگليسي، حكام و مأموران ترك و مصري و اشراف و ملّاكان و تجار بزرگ محلي و منطقه اي (موثقي، 1374: ص224). اين فشارها و ظلمها به تدريج اعتراضات گستردهاي را همراه داشت. البته مهمترين مسأله مورد اعتراض، هجوم و حضور بيگانگان و اروپاييان بود. تودههاي مردم محروم و مسلمانِ اقوام بربر، هسته مركزي جنبش اصلاحي و ضد استعماري را آغاز كردند. رهبري اين جنبش گسترده كه از سال 1881م آغاز شد، كسي نبود جز محمد احمد بن عبدالله (1843-1885م) معروف به مهدي سوداني (هالت ـ ام ـ دبليو، 1366: ص92).
مؤلف كتاب مسلمانان آفريقا مينويسد: «ظهور مهدي در بخش آفريقاي شمالي يك پديده خاص است» (كوك، 1373: ص70).
. جهل و ناداني مردم
دين، بسياري اوقات، آماج بهرهبرداريهاي نادرست قرار ميگيرد. مردم، با عشق و احساس، بر گرد دين حلقه ميزنند و اگر از آموزههاي آن به درستي آگاهي نداشته باشند، در دام شيادان گرفتار خواهند شد.
ناآگاهيهاي مردم ايران در زمان قاجاريه، يكي از مهمترين علل گرايش عدهاي به سيد علي محمدباب بود. مرحوم آيت الله حاج شيخ حسين لنكراني رحمت الله عليه بر اين باور است:
بابيان فداكار و جان فشان اوليه كه در قيامهاي خوني زمان باب شركت داشتند و خود را به آب و آتش ميزدند، بابي و بهايي (به معنايي كه امروزه از اين كلمات مراد ميكنيم) نبودند؛ بلكه شيعياني ساده لوح و ره گم كرده بودند كه در تشخيص «مصداق» به خطا رفته، به عشق هواداري از صاحب الزمان و قائم موعود، اسير مشتي بازيگران سياسي شده بودند (عبداللهي، 1371: ص72).
علت اصلي تأثيرگذاري و رشد مدعيان دروغين مهدويت، جهل مردم است. بدون ترديد، ميتوان ناداني را عامل اصلي همه انحرافات در تاريخ اسلام دانست. بسياري از افرادي كه در دام چنين مدعياني گرفتار ميشوند، در حقيقت جويندگان آب هستند؛ اما چون آب واقعي را نديده و نشناختهاند، به دنبال سراب راه افتادهاند.
3. نابسامانيهاي اجتماعي و اقتصادي
اميرالمؤمنين عليه السلام دربارة فقر در كارايي ذهن ميفرمايد: الفقر يُخرِسُ الفطن عَن حجتِهِ (سيد رضي، بيتا: ح3)؛ تهيدستي، مرد زيرك را در برهان كند ميسازد.
آيا با چنين دل مشغولياي ميتوان از چنين شخصي انتظار داشت در زندگي روزمره خود، سهم لازم دينداري را بپردازد و خود را برابر انديشه و نظرهاي التقاطي حفظ كند. شايد راز آن كه گفته شد فقر زمينه ساز كفر است (كليني، 1405: ج2، ص307)، همين نكته باشد.
تأملي در قيام فاطميان كه با ادعاهاي مهدويت «عبيدالله المهدي» همراه بود و همچنين قيام و ادعاي مهدويت «مهدي سوداني» در شمال آفريقا ما را به اين نكته رهنمون ميسازد كه نابسامانيهاي اجتماعي و اقتصادي و فقر شديد مردم، بستر مناسبي براي طرح اين گونه ادعاها و گرايش شديد مردم فراهم ميساخت. در اواخر قرن سوم و هم زمان با قيام فاطميان، مغرب و افريقيه از نظر اقتصادي از وضعيت مطلوبي برخوردار نبودند. و اين بحرانهاي اقتصادي، جامعه افريقيه و مغرب را دستخوش تغيير كرد (چلونگر، 1381: 221).
اوضاع نابسامان نظام سياسي، اقتصادي و اجتماعي ايران در دوران قاجار نيز بستر اجتماعي مناسبي براي ظهور بابيه را فراهم ساخت. اين اوضاع، در يك نگرش كلي عبارت بود از:
الف. انحطاط نظام سياسي ايران؛
ب. فساد زايد الوصف حكومت و نخبگان سياسي؛
ج. رقابت استعمار براي كسب منافع ملي مردم ايران؛
ه. اعطاي امتيازات گوناگون به بيگانگان و غارت ذخاير ملي؛
و. فقر عمومي و بيسوادي گسترده (كاتوزيان، 1373: ص76).
. فزون طلبي و زياده خواهي
دلبستگي به دنيا، يكي از زمينههاي افكار التقاطي و منحرف است كه متأسفانه دامن انديشه مهدويت را نيز در بر ميگيرد. اين زياده خواهي و دنياطلبي، تحت عناوين مختلفي ميگنجد كه عبارتند از:
4-1. تضعيف رقيب
در طول تاريخ ميبينيم عدهاي براي تضعيف رقيب و در كشاكش رقابتهاي سياسي و نظامي، انديشه اصيل مهدويت را هم بينصيب نگذاشته و با اتهاماتي واهي، رقيب را به ادعاي مهدويت متهم ميكنند؛ براي مثال عدهاي بر اين باورند كه «مختار بن ابي عبيده ثقفي» براي پيشرفت نهضت و قيامش مهدويت «محمد بن حنفيه» را مطرح كرد؛ ولي بررسيها و كاوشهاي تاريخي، ما را به اين نكته رهنمون ميسازد كه اين، اتهامي واهي است؛ زيرا دشمنان مختار درصدد بودند كه اولاً: چهره قيام مختار را از حالت يك قيام مذهبي به يك قيام اعتقادي تبديل كرده و آن را بدعتي در دين اسلام معرفي نمايند. ثانياً: اين تبليغات منفي، بهانهاي براي سركوب ديگر قيامهاي شيعي باشد (صفري فروشاني، 1378: ص85 و 86).
نمونهاي ديگر، «عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر بن ابي طالب» است كه[3] در سال 127ق در كوفه بر ضد فرماندار منصوب بني اميه قيام كرد. وي در جنگي كه بين او و «ابن هبيره»، سردار سپاه بني اميه روي داد، شكست خورد و در سال 129 ق در هرات كشته شد (جزري، 1407: ج5، ص5).
عبدالله از دو سو مورد حمله بود؛ هم از سوي بني اميه كه بر ضد آنها قيام كرده بود و هم از سوي بني عباس كه او را رقيب اصلي خود ميدانستند. اين هر دو گروه، تبليغات وسيعي را بر ضد او به راه انداخته بودند. اتهام ادعاي مهدويت او نيز صرفاً براي تضعيف و خرافي جلوه دادن عقايد بود (صفري فروشاني، همان: ص91).
4-2. ادامه حيات فرقه اي
بعضي از سران فرقههاي غلات مانند مغيريّه، از قيامهاي علويان بر ضد حكومت عباسي سوء استفاده ميكردند و با ادعاي مهدويت، سعي در جذب نيرو به سوي خود داشتند. مغيريّه ادعا داشتند محمد بن عبدالله بن حسن معروف به نفس زكيه كه بر ضد بني عباس و حكومت منصور قيام كرد و كشته شد، مهدي است و كشته نشده است؛ بلكه در كوههاي ناحيه حاجز بين مكه و نجد قرار دارد.
4-3. سوء استفادههاي مالي
عدهاي با مطرح كردن مهدويت امامي از امامان شيعه كه از دنيا رفته بود، خود را جانشين او در زمان غيبتش معرفي ميكردند و بدين وسيله براي خود مال و مقامي كسب ميكردند. مهمترين مصداق اين جريان، سران «واقفيه» ميباشند. سران اين فرقه پس از شهادت امام كاظم عليه السلام به دلايلي از جمله سوء استفادههاي مالي، امامت حضرت رضا عليه السلام را نپذيرفتند و ادعا كردند موسي بن جعفر عليه السلام همان مهدي است و در غيبت به سر ميبرد.
اين انحراف كه بسياري از عالمان و راويان شيعه را در كام خود فرو برد، به چندين شعبه تقسيم شد و مشكلات فراواني را براي امامان بعدي به وجود آورد. شيخ طوسي رحمت الله عليه مينويسد:
اولين كساني كه قائل به وقف شدند، علي بن ابي حمزه بطائني، زياد بن مروان قندي و عثمان بن عيسي رواسي بودند كه به طمع اموال، به دنيا رو كردند و گروهي را با پرداختن اموالي كه خود به خيانت برداشته بودند، با خود همراه نمودند …. يونس بن عبد الرحمان گفته است: در زمان شهادت امام كاظم عليه السلام نزد نمايندگان آن حضرت، اموال زيادي بود كه طمع در آنها باعث شد در آن امام توقف كنند و وفاتش را انكار كنند (تا اموال را به امام بعدي نپردازند) و براي خود بردارند. نزد زياد بن مروان، هفتاد هزار دينار و نزد علي بن ابي حمزه، سي هزار دينار بود. من كه حقيقت امامت امام رضا عليه السلام را دريافتم، مردم را به او دعوت كردم؛ اما آن دو نفر بيست هزار دينار براي من فرستادند و پيغام دادند كه دست از اين كار بردار. ما تو را بينياز ميكنيم؛ ولي من امتناع كردم و آنان بناي دشمني با مرا گذاشتند (طوسي، 1417: ص63 و 64).
در زمان غيبت صغرا و نيابت نايب دوم، محمد بن عثمان رحمت الله عليه، «محمد بن علي بن بلال» به همين انگيزه ادعاي نيابت كرد. او از راويان حديث و از وكلاي قديمي بغداد بود كه روابط نزديكي با امامان معصوم عليهم السلام داشت. با وجود اين، او نيابت نايب دوم را انكار كرد و مدعي وكالت از جانب امام دوازدهم عليه السلام شد و وجوهي را كه بايد به محمد بن عثمان ميداد، نزد خود نگاه ميداشت (طوسي، 1348: ص579). موقعيت اجتماعي «محمد بن علي بن بلال» ميان شيعيان كه موجب شد ادعاي او مورد توجه عدهاي قرار گيرد، محمد بن عثمان را واداشت براي حل اين مشكل، ترتيب ديدار او با امام عليه السلام را بدهد؛ از اين رو در ملاقاتي مخفيانه، محمد بن عثمان، او را با امام روبهرو كرد (همو، بيتا: ص26).
. باورهاي غلط
انديشه مهدويت، از يك سو علل و عواملي دارد و از سويي ديگر، اهداف و اغراضي عالي. عدهاي عالمانه يا جاهلانه، عامدانه يا غافلانه، آموزه مهدويت را به گونهاي تفسير كردهاند كه يا علل و عوامل پيدايش اين رخداد را دستخوش تغيير ميكند و آن را دگرگون جلوه ميدهد يا اهداف آن را به گونهاي معرفي ميكند كه با اهداف واقعي آن و متون روايي و پژوهشهاي عميق و علمي ناسازگار است. برخي از اين باورهاي غلط عبارتند از:
5-1. تعيين وقت ظهور
امامان معصوم عليهم السلام بر عدم تعيين زماني براي ظهور مهدي موعود عجل الله تعالي فرجه الشريف بسيار تأكيد داشتند (كليني، همان: ج1، ص368) و حتي تعيين كنندگان زمان معين براي ظهور را دروغ گو ناميدند (همان)؛ ولي در طول تاريخ، عدهاي به جاي پرداختن به برهان، فقط براي تحريك احساسات و بدون در نظر گرفتن عواقب آن، درباره ظهور وعدههاي دروغين خود به مردم القا ميكردند و همين امر، زمينه را براي پيدايش مدعيان دروغين فراهم ميساخت.
سيد كاظم رشتي، شاگرد شيخ احمد احسايي، از كساني است كه بدون در نظر گرفتن روايات معصومان عليهم السلام به نزديكي ظهور حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف بشارت ميداد. وي، در نزديكيهاي وفاتش امام غايب طبق اصطلاح شيخيه (يعني ظهور حقيقت و روح امام در قالب شخص معين) را بسيار نزديك ميدانست و هميشه به شاگردانش گوشزد ميكرد: «زود است كه پس از من، امام غايب ظاهر گردد». وي اين مژده و پيشگويي را بارها مطرح كرده و ميگفت: «شايد امام غايب، كسي كه روح امام در او ظاهر ميشود) ميان شماها باشد». و به شاگردان و پيروانش تأكيد ميكرد: «بر يكايك شما لازم است كه شهرها را بگردد و نداي امام غائب را اجابت كند» (مدرسي چهاردهي، 1345: ص20).
بر همين اساس، نخستين پيروان سيد علي محمد باب را شيخيان متعصبي تشكيل ميدادند كه بنابر آموزههاي سيد كاظم رشتي منتظر ظهور امام عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف بودند. جالب آن كه عدهاي چون «ملاحسين بشرويه اي» در مسجد كوفه در انتظار ظهور حضرت اعتكاف كردند و چون خبر «بابيت» سيد علي محمد باب به آنان رسيد، نزد سيد علي محمد رفته و ضمن پذيرش دعوت او، از مبلّغان سرسخت او شدند (موسوي بجنوردي، 1381: ج13، ص34).
5-2. مهدويت نوعي
در باب مهدويت، عقيده شيعه اين است كه مهدويت خاصه صحيح و مقبول است؛ به اين معنا كه مهدي اين امت، يك فرد معين است كه موعود امتها و ملتها بوده و ابعاد و ويژگيهاي او مشخص است؛ ولي بعضي از صوفيه، قائل به مهدويت نوعيه بوده يا هستند؛ به اين معنا كه عقيده دارند در هر عصري و دوره بايد يك مهدي وجود داشته باشد كه ويژگيها و خواص مهدويت و هادويت را داشته باشد. آنان بر اين باورند كه هيچ عصري خالي از يك مهدي هادي نيست و ضرورتي هم ندارد كه مشخص شود از نسل چه كسي است و چه خصوصياتي دارد (نفيسي، 1373: ص57).
اين تفكر صوفيانه در عدهاي رسوخ كرد و گاهي با انديشههاي فلسفي در آميخت و عناوين و اصطلاحات تازهاي به بازار علم وارد كرد. طرح اين قضيه فلسفي با مشرب صوفيانه، يكي از علتهاي طرح و گرايش انديشهاي با عنوان مهدويت نوعيه شد؛ به اين معنا كه مقام مهدويت بلكه نبوت در سلوك عارفانه و صوفيانه براي كسي كه به مرحله فنا يا مرحله ولايت كبرا دست يابد، ميسر است؛ بنابراين نگرش كاملاً صوفيانه مهدويت يك مفهوم و عنوان است كه ميتواند مصاديق متعددي داشته باشد. عدهاي با سوء استفاده از چنين طرز تفكري، خود را مهدي موعود ناميدند. در اين ميان، انگيزههاي سياسي گرايش به عقيده مهدويت نوعيه نيز نبايد مورد غفلت واقع شود؛ اهدافي كه از سوي خلفاي اموي و عباسي براي انحراف امت اسلامي و تضعيف جايگاه حقيقي امامت و ولايت در نظر بود.
ادعاي مهدويت «محمد بن فلاح»[4] و «محمد بن عبدالله نوربخش»[5] با تفكر و انديشه صوفيانه آميخته شده بود و آنان در همين راستا ادعاي مهدويت كردند.
5-3. نگاه سطحي و عاطفي به آموزه مهدويت
يكي از ريشههاي انحراف و تحريف در پديده مهدويت، نگاه «سطحي» به آن است؛ يعني صرفاً نقل گزارشي از ظهور حضرت بدون توجه به فلسفه و انگيزه قيام، پيامدها و آثار حكومت جهاني حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف. با چنين رهيافت نقل گرايانه محضي است كه با نقليات و روايات تاريخي «متهافت» و «متناقض» از پديده مهدي مواجهيم كه اساساً تحليل عقلاني درباره آن ديده نميشود. اين خود عاملي ميشود تا به عمق حادثه راه نيافته، نقلها و فهمهاي متفاوت و متهافت از حكومت حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف بازشناسي و نقد نشود.
عوامل تاريخي خاص از جمله مهجوريت و مغلوبيت سياسيـ اجتماعي در قرون متمادي، عاملي شد تا مسلمانان، رويكردي «عاطفي» به آموزه مهدوي داشته باشند؛ در نتيجه از كانون انديشه مهدويت، كمترين بهرهبرداري معرفتي ـ معنويتي انجام شد. اين خود دستمايهاي شد تا برخي شيادان، خود را مهدي زمان جا زنند و از ظرفيتهاي عاطفي مسملين سوء استفاده كنند كه چنين مشكلي هنوز هم ادامه دارد.
. حمايتهاي بيگانگان
همه كساني كه درك عميق و دقيقي از تاريخ معاصر دارند، ميدانند كه بابيه، بهائيه و ازليه در ايران و قاديانيه در هند، مسلكهايي هستند كه دست سياست، آنها را به صورت دين در آورد و به جان ملت مسلمان ايران انداخت، تا از رهگذر تفسيرهاي ارتجاعي و خرافاتي آنها، و ايجاد اختلاف در جامعه اسلامي، هسته پويايي دين اسلام و مذهب تشيّع در ايران گرفته شود و راه براي سيطره استعمار هموار گردد.
در تهاجم پيروان مسلكهاي استعماري به دين و هويت ملي، سه هدف اساسي دنبال ميشد:
1. خارج كردن دين از حوزه اجتماعي و در رأس آن، سياست و حكومت؛
2. توجيه حضور استعمار در كشور به عنوان يگانه عامل تجدد و ترقي؛
3. تثبيت نيروهاي غرب گرا در اركان سياست گذاري و تصميم گيري كشور (جمعي از نويسندگان، 1386: ص323).
مسلكهاي استعماري بابيه و بهائيه دقيقاً همين اهداف را تعقيب ميكنند. سر لوحه آموزههاي اين مسلك ها، جدايي دين از حوزه سياست و حكومت است.
بزرگترين مشكل استعمار براي حضور در كشورهاي اسلامي ـ علاوه بر ماهيت سياسي دين و سياسي بودن مسلمانان ـ وجود برخي احكام حماسي و تحرك بخش اسلام مثل احكام جهاد بود. بهائيت از اين جنبه نيز در خدمت استعمار قرار گرفت؛ براي نمونه، حسينعلي بهاء[6]، همچون قادياني در هند، مأموريت داشت يكي ديگر از احكام مترقي اسلام يعني حكم جهاد را متزلزل سازد، تا اين مانع بزرگ نيز از راه استعمار برداشته شود. او ميگويد: «اين ظهور،رجعيت كبري و عنايت عظمي است كه حكم جهاد را در كتاب محو كرده است (اشراق خاوري، 128 بديع: ص217).
توجه به مستندات زير، روابط پشت پرده بابيت و بهائيت با روسيه تزاري را به خوبي روشن ميسازد:
1. تشكيل اولين مركز تبليغي مهم بهايي در خاورميانه (با عنوان مشرق الاذكار) در عشق آباد روسيه و با حمايت آشكار روسها (جمعي از نويسندگان، 1386: ص29).
2. برادر، شوهر خواهر و خواهرزاده حسينعلي بهاء در استخدام سفارت روسيه بودند و خود بها نيز در جريان ترور نافرجام ناصرالدين شاه توسط بابيان، با حمايت جدي و پيگير سفير روسيه «پرنس دالگوركي» از زندان و اعدام نجات يافت و با محافظت سفارت روسيه از ايران خارج شد (همان).
3. پيشنهاد «پرنس دالگوركي» به حسينعلي بهاء پس از آزادي از زندان مبني بر سفر به روسيه، و نيز بدرقه رسمي بهاء تا مرز عراق توسط كارگران سفارت روسيه نيز گامهاي بعدي سفارت روسيه در حمايت از حسينعلي نوري است (شهبازي، 1382: ش27، ص20).
پيوند بهائيت با دولت انگليس در سده اخير، از مسائلي است كه ميتوان گفت بين مورخان و آگاهان رشته تاريخ و سياست، نوعي «اجماع» بر آن وجود دارد.[7] در دوران عباس افندي[8] معروف به عبد البهاء (1921-1844م) حكومت عثماني فرو پاشيد و انگلستان، متصرفات اين حكومت را به چنگ آورد. عبد البهاء با اربابان تازه فلسطيني روابط تنگاتنگي برقرار كرد؛ چنانكه در مراسم خاصي، مقامات انگليسي فلسطين به او لقب «سِر» (sir) دادند؛ لقبي كه از طرف شاه انگليس عطا ميشود و پاداش خدمت مهم به امپراتوري است. بعدها نيز ژنرال آللنبي به نمايندگي از دربار لندن نشان شواليه (Knight hood) را به عباس افندي عطا كرد.
قادياني نيز كه در سال 1880م ادعاي مهدويت را مطرح كرد، از حمايت سرشار دولت انگليس برخوردار بود. وي در نوشتههايش مردم را براي اطاعت از دولت انگليس و همدردي با آنان ترغيب كرد (فرمانيان، 1382: ش17، ص152). وي در سال 1897م در جشن تولد شصت سالگي ملكه انگلستان نوشتن رسالهاي به نام «تحفه قيصريه» را آغاز كرد و در آن، ملكه را سايه خدا برشمرد و اطاعت او را اطاعت از خدا ياد كرد. جالب آن كه وي مراد از «أولوا الأمر» در آيه 59 سوره نساء را ملكه انگلستان ميدانست.
بزرگترين خدمت قادياني به استعمار، فتواي او بر حرمت جهاد بود. وي با اينكه در صفوف مسلمانان بود، جهاد را براي مسلمانان جايز نميدانست. او ميگفت: خدا محتاج به شمشير نيست؛ بلكه دين خود را با آيات آسماني تأييد خواهد كرد (بهشتي، 1386: ص147).
عوامل تسهيل كننده
1. تكليف گريزي و اباحه گري
بين پيروان هر مكتب، هستند كساني كه انگيزه گردن نهادن به بايدها و نبايدها را ندارند و هميشه و همه گاه تلاش ميورزند از زير بار تكليف، شانه خالي كنند؛ اما براي اين امر، توجيهي ندارند؛ لذا از خانواده و جامعه بيرون رانده ميشوند. همچنين عدهاي بياعتقادند و نميتوانند بياعتقادي خود را بروز دهند؛ زيرا جامعه و خانواده آنان بر شالوده دينداري بنا شده است و كار آنان، شنا بر جريان خلاف است. اين افراد، در جامعه دينداران، خود را زنداني ميپندارند و هميشه براي خود راه فراري ميجويند؛ از اين روي با هر نغمهاي كه با هواها و هوسهاي اينان همراه باشد، همنوا ميشوند و با هر حركتي كه بيتقوايي و لاابالي گري اينان را ناديده انگارد يا براي آن توجيه و مبنايي درست كنند، همراه ميشوند.
درباره محمد بن نصير نميري از مدعيان دروغين نيابت در دوران غيبت صغرا ميگويند وي قائل به اباحي گري بود و همة محرمات را حلال ميدانست. وي لواط را جايز ميدانست و ميگفت از ناحيه مفعول، نشانه تواضع و فروتني و از ناحيه فاعل يكي از شهوات و طيبات است و خداوند هيچ كدام از اين دو (تواضع و طيبات) را حرام نكرده است. [9]
انگيزههاي مهم گرايش شماري از جوانان به مسلك بابيت و بهائيت، همين آسان گيري و بيپروايي اخلاقي بوده كه اين مسلك از آن سخن ميگفته است. رهبران بابيت، به نام اصلاح دين و تمدن و نوآوري، مرزهاي شرعي ميان زن و مرد و پوشش زن را در اسلام به سخره ميگرفتند و براي تبليغ مرام خود و جذب جوانان به سوي مسلك خود از زنان استفاده ميكردند.
قرة العين[10] از نخستين زنان گرونده به باب است كه در محفل بابيان و هواداران خود، بيحجاب آشكار ميشده، منبر ميرفته است. در يكي از سخنرانيهاي خود، خطاب به بابيان ميگفته است: «اي اصحاب! اين روزگار، از ايام فترت شمرده ميشود. امروز تكاليف شرعيه، يك باره ساقط است و اين صوم و صلات كاري بيهوده است (انصاري، 1382: ص80)».
نیاکان آریایی ما در سده ۶ پیش از میلاد،به رهبری نابغه ای کم نظیر به نام "کوروش بزرگ" موفق شدند تا امپراتوری ای را بنیاد نهند که برای مدتی بیش از دو سده،بخش عمده جهان متمدن آن روزگار،از سرتاسر خاورمیانه و بخش های جنوب شرقی اروپا گرفته تا شمال غربی شبه قاره هند تا شمال شرقی آفریقا را به تصرف خویش درآورده و به بهترین و مترقی ترین صورت ممکن اداره و مدیریت نمایند.
این موفقیت ایرانیان باستان و افتخار ایرانیان کنونی را ما مدیون "ارتش هخامنشی" هستیم.این ارتش پارسی-مادی تحت رهبری شاهنشاهان هخامنشی بود که با فتح کشورهایی مانند بابل،فینیقیه،لیدی ،یونیا،مصر،... موفق شد پایه و بنیان امپراتوری افتخارانگیز هخامنشی را پی افکند و سپس نیز آن را به مدت دویست و اندی سال اداره نماید.
از سوی دیگر،می بایست یادآور شوم که "ارتش" هر کشور،"بنیان" آن کشور است.امنیت،رفاه،عزت و شرف هر ملت بستگی مستقیم به وضعیت ارتش و نیروهای دفاعی آن ملت دارد و چه نکو "ساسان" گرامی این شعر زیبا و نغز را بر فراز تارنمایش گذاشته است که :
برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی که در نظام طبیعت ضعیف پامال است
از همین روی و به منظور مطالعه ارتش ایران هخامنشی،نقاط قوت و ضعف آن،کارآمدی ها و ناکارآمدی هایش و دیگر مسائل مربوط به آن،بر آن شدم تا مقاله ای دانشمندانه در این باره را به طور خلاصه با پارسی بازگردانده و سپس بر اساس اطلاعات و تحلیل های خود،نکاتی را درباره محتوای آن یادآور شوم.این نکات عمدتا مربوط می شود به بررسی تطبیقی موارد مشابه تاریخی و استنتاجهایی که بر این بنیان صورت می گیرد.بر این باورم که برای تکمیل بحث،نظر و دیدگاه خوانندگان و یاران گرامی بسیار سودمند است.
مقدمه
ارتش هخامنشی از لحاظ قومی-فرهنگی،سازمانی آمیخته و مختلط بوده است.این ارتش شامل نیروهای منظم آموزش دیده پیاده و سواره ایرانی،عمدتا مادی و پارسی بوده که با واحدهای منتج از سربازگیری اجباری از ملل تحت فرمان ایران و نیز بکارگیری مزدوران جنگی خارج از امپراتوری ترکیب می شده است.۱در حالی که نیروهای دائمی منظم ارتش،مانند یگان های "گارد جاویدان"،به طور همسانی با سازوبرگ رزمی مجهز بوده اند،نیروهای متحد و ائتلافی در خدمت ارتش،تجهیزات خاص خویش را داشته و به شیوه ویژه خودشان می جنگیده اند.از ویژگی های ارتش ایران هخامنشی،وجود انبوه سواره نظام سبک اسلحه تیرانداز،زوبین اندازان،واحدهای ملازم نارزمی،همسران،همخوابه ها و بردگان بوده است.
سازمان
ارتش ایران هخامنشی،مانند دیگر ارتش های خاورمیانه ای و آسیایی در دوران های پیش و پس از خود،بر اساس بنیادی دهدهی استوار بوده و کلیه واحدها و یگان های رزمی در گروه های ده،صد و هزارتایی سازماندهی شده بودند.در این سامانه،برای هر ده،صد،هزار و ده هزار نفر،یک افسر پاسخگو بوده است.نام و رده سازمانی این نظام به این صورت بوده است:
تعداد نیروها
نام یکان
عنوان فرماندهی یکان
۱۰۰۰۰
بایواربام
بایوارپاتیش
۱۰۰۰
هزارابام
هزاراپاتیش
۱۰۰
ستابام
ستاپاتیش
۱۰
دتابام
دتاپاتیش
فرماندهی
شاهنشاهان هخامنشی از کوروش بزرگ تا داریوش سوم،در بیشتر نبردها خود شخصا فرماندهی کل نیروها را بر عهده داشته اند و گاهی نیز این فرماندهی را به ژنرال های خود واگذار می کرده اند.فرماندهان ارتش ایران هخامنشی توسط شخص شاهنشاه و از میان "ساتراپ" ها یا اشراف غالبا پارسی و مادی تبار که عموما خویشاوندان شاه بودند به مناصب خود گماشته می شدند.
شایسته سالاری و نظام ترفیعی
"گزنوفون" در کتاب "پرورش کوروش" خویش،یک نظام ترفیعی را در ارتش هخامنشی توصیف می کند که در چهارچوب آن جنگجویان خود را بر اساس دلاوری و شجاعتشان از یکدیگر متمایز می کرده اند.در این سیستم شایسته سالارانه،یک سرباز معمولی می توانست تا رده "هزارپاتیشی"،یعنی فرماندهی ۱۰۰۰ نفر،ارتقا یابد.
گارد ده هزار نفره جاویدان،نمونه ای از این فرآیند ترفیعی در ارتش ایران هخامنشی می باشد."جاویدان"، عنوانی است که توسط یونانیان به این واحد رزمی داده شده بود که شماره رزمندگان آن همیشه ثابت نگاه داشته شده و هر گونه خلائی بوسیله نیروهای ترفیع داده شده از دیگر یکان ها پر می شد.از امتیازات این یکان بسیار کارای ارتش هخامنشی،علاوه بر دریافت منظم حقوق،ویژگی اختیار به همراه بردن زنان و همخوابگان به نبردگاه بوده است.
هرودوت،ضمن توصیف ارتش مهاجم تحت رهبری خشایارشاه،درباره "نیزه داران" می نویسد که آنها از میان بهترین و نجیب ترین مردان پارسی برگزیده می شدند.
این نظام پاداش دهی برای شجاعت و مهارت محتملا نقص های خاص خود را نیز داشته است.علیرغم شهره بودن ایرانیان برای قدرت و دلاوریشان در صحنه نبرد،گرایش آنان برای مورد توجه واقع شدن از سوی شاه و یا فرمانده شان می توانسته باعث به وجود آمدن بی نظمی هایی در ارتش نیرومند ایران زمین شده باشد."هرودوت"،همین مسئله را حین توصیف نبرد "ماراتون" یادآور می شود که چگونه ایرانیان به صورت بی قاعده جنگیده،گروه های رزمنده ده نفره یا کمتر با نادیده گرفتن سلسله مراتب فرماندهی به سمت یونانیان یورش می برده اند.
پیاده های مزدور یونانی
با وجودی که استفاده از نیروهای مزدور بیشتر ویژگی دوران انتهایی امپراتوری هخامنشیان به شمار می آید اما حتی در اوایل سده ۵ پیش از میلاد نیز یونانیان در خدمت ارتش ایران بوده اند.عنوان "medizing" برای توصیف یونانیانی به کار می رفته که به زودی به نیروهای هوادار ایران و یا در خدمت ایران تبدیل می شده اند.medizing از واژه مادی/ Mede می آید که واژه ای عمومی برای توصیف مردمان پارسی-مادی از سوی یونانیان بوده است.
یونانیان "یونیایی"،از عملیات ارتش ایران بر ضد سکاها در سال ۵۱۲پیش از میلاد حمایت کردند و علیرغم شورش آنها بر ضد سلطه ایرانیان در سال ۴۹۹ پیش از میلاد که سرانجام پس از ۶ سال جنگ سرکوب شد،دوباره آنها را در سال ۴۹۰ پیش از میلاد در خدمت ارتش ایران در نبرد ماراتون،نبردی که معنایش پایان استقلال بقیه یونان نیز بود،می یابیم.
در سال ۴۷۹ پیش از میلاد،۱۳۰۰۰ نیروی پیاده نظام و ۵۰۰۰ سواره نظام یونانی برای ایرانیان در نبرد "پلاته" جنگیدند.
سکاها
سکاها یا اسکیت ها تیراندازان و جنگجویان بسیار کارآمدی بوده و به عنوان مزدوران جنگی هم از سوی ایرانیان و هم از سوی یونانیان به کار گرفته می شدند.هنگامی که ایرانیان و یونانیان در "ماراتون" رودرروی یکدیگر قرار گرفتند،مزدوران سکایی در خدمت آتنی ها از جنگیدن بر ضد برادران آسیایی شان،ایرانیان، امتناع نموده و حتی گروهی از آنان در خلال نبرد تغییر موضع داده و به سپاه ایران پیوستند۲
"داتیس" فرمانده ایرانی،محتملا به توانایی های سکایان آگاه بوده که نیروهای آنان را در مرکز سپاه،یعنی مکانی افتخارانگیز در هر ارتشی،جای داد.نکته جالب دیگر اینکه پارسیان برای آموزش هنر تیراندازی به نیروهایشان از سکایان بهره می برده اند.
شترها
علیرغم اینکه ایرانیان اهمیت و ارزش چندانی برای این مسئله قائل نبوده اند،با این حال به نظر می رسد که شترها دستکم در تعدادی از نبردهای آنان نقشی پراهمیت ایفا کرده اند.برای نمونه،"عربها" ارتش خشایارشاه را در ۴۸۰ پیش از میلاد در هنگام یورش به یونان و محتملا کمبوجیه دوم را در خلال فتح مصر در ۵۲۵ پیش از میلاد با تیراندازان شترسوار حمایت کردند.مشهورترین بهره گیری ایرانیان از شتر اما بازمیگردد به ارتش تحت رهبری "کوروش بزرگ" در خلال تهاجم به "لیدی" که در آن نبرد از شترهایی که دو تیرانداز را بر پشت خود حمل می کردند و حرکتشان برای ترساندن اسب های لیدیایی طراحی شده بود،استفاده شد.۳
ارابه ها
ارابه در سراسر دوران امپراتوری در نقش های متفاوتی مورد استفاده بوده اند.با اینحال استفاده خود ایرانیان از این ابزار جنگی،بیشتر به ارابه فرماندهی محدود بوده است.علیرغم کاهش ارزش رزمی،ارابه ها همچنان به عنوان نماد جاه و قدرت باقی مانده بودند.برای نمونه افسران و ژنرال های ارتش،در کاربردهای افتخارآمیز فرهنگی و نظامی،برای شکار و یا انتقال خود به نبردگاه از ارابه ها بهره می برده اند.
همچنین خشایارشاه علاوه بر سفر بر ارابه در خلال تهاجم به یونان،با خود ارابه مقدس "اهورامزدا"،ارابه زرین مهری را که وقف خدایی بزرگ بوده نیز همراه داشته است.برای این جنگ "هندیان" و "لیبیاییان" نیز هر یک نیرویی ارابه سوار را اعزام داشته بودند.
واگن های جنگی
"گزنوفون"،برجک های جنگی متحرک کوروش بزرگ را همچون ماشینی با ۸دیرک که بر پشت ۸ گاو نر و برای حمل دژکوب ها استفاده می شده و با چرخ هایش از زمین ۲۷ پا ارتفاع داشته توصیف نموده است.این جنگ افزارها با تخته های چوبی بسیار قطور ساخته می شده اند.
بر اساس توصیف گزنوفون از نبرد "تومبرا" (Thumbra)،این جنگ افزارها پشت نخستین خط نیروهای پیاده قرار داده شده بودند.در خلال جنگ،پیادگان ارتش ایران از سوی مدافعین مصری به عقب رانده شدند تا اینکه واگن های جنگی از راه رسیدند و ورق به سود ایرانیان برگشت.
نکته ها:
۱-نیروهای مزدور هیچگاه نمی توانند همچون نیروهای وفادار داوطلب در صحنه نبرد مفید و کارآمد واقع شوند.از این نیروها می بایست تنها در مواردی بهره گرفت که نیازی به عناصر "پایداری" و "استقامت" نباشد.این نیروها تنها وقتی مفیدند که جنگی غارتگرانه،تنبیهی و یا ایذایی مدنظر باشد.استفاده از مزدوران به ویژه هنگام "دفاع"،سم مهلکی است که دستکم دو بار برای ما فاجعه آفریده است:
-در مقطع تهاجم مقدونیان ددمنش به رهبری "اسکندر گجسته"
-در مقطع یورش جانوران ترک-مغول به رهبری "چنگیز ملعون"
در خلال هر دوی این رویدادهای جانگداز،نیروهای مزدور برای ما مسئله ساز شدند.در مورد نخست،نیروهای مزدور یونانی تبار ارتش ایران،عمدتا به دلیل پیوندهای قومی-زبانی با ارتش مقدونی اسکندر،یا دچار دودستگی و بی میلی برای جنگ شدند و یا حتی به سپاه مهاجم پیوسته و کمر ارتش ایران را شکستند.در مورد دوم نیز،لشکریان نیمه-مزدور ترک تبار ارتش خوارزمشاهی،باز به دلیل پیوندهای قومی-زبانی با اردوی چنگیزی،به این لشکر جهنمی پیوسته و میلیون ها توده ایرانی آسیای میانه و خراسان را در برابر اهریمنان تاتاری بی دفاع گذاردند.
۲-این اقدام سکایان در جنگ ماراتون را می توان از دو زاویه نگریست:
-اینکه سکایان کاملا دارای "شعور و خودآگاهی قومی" بوده اند.آنها علیرغم چادرنشینی و با وجودی که چندی پیش مورد هجوم ارتش ایران واقع شده بودند،پیوندهای خونی خود را با عموزادگان آریایی تبار خود از یاد نبرده و بر ضد همسایگان یونانی خود شوریدند.بعدها گروهی از همین سکایان یعنی "پرنی ها"،با بیرون راندن "سلوکیان" مقدونی تبار یونانی گرا،امکان استقلال دوباره میهن را فراهم آورده و حتی برای کمابیش ۳۰۰ سال،جلوی تهاجمات و زیاده خواهی های "رومیان" را در اوج قدرتشان گرفتند.داستان شورانگیز "یعقوب لیث" سکایی-سیستانی و آن دلاوری ها و میهن پرستی هایش را نیز دیگر نیازی به بازگویی نمی بینم.
-اینکه بار دیگر قابل اطمینان نبودن مزدوران روشن می شود.مشابه این اقدام را یونانیان آناتولی به هنگام حمله اسکندر،ترکان آسیای میانه به هنگام تهاجم چنگیز و حتی ترکان "کومان" به هنگام جنگ ترکان سلجوقی و یونانیان بیزانسی در نبرد سرنوشت ساز "ملازگرد" انجام دادند.
۳-عرب ها در نبرد پرشکوه و افتخارانگیز "کارهه" در ۵۳ پیش از میلاد نیز به همین گونه در کنار ارتش ایران بودند.اصولا تا سده ۷میلادی که "اسلام" اعراب را زیر یک پرچم گردآورد،این قوم در جنگ های ایران و دشمنان یونانی-رومی عمدتا در جبهه ایران بوده و به عنوان متحد،موئتلف و یا مزدور ایران به ایفای نقش می پرداخته است.سوگمندانه ظهور اسلام و آموزه های آن،در مقطعی که ایران و روم شرقی در بدترین موقعیت خود قرار داشتند،به اعراب این امکان را داد تا به حضور طولانی مدت خود در حاشیه های بی اهمیت تاریخ پایان داده و به سروران خاورمیانه تبدیل شوند
محمدرضا پهلوی | |
---|---|
شاهنشاه ایران | |
![]() |
|
دوران |
۲۵ شهریور ۱۳۲۰ تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ |
تاجگذاری |
۴ آبان ۱۳۴۶ کاخ گلستان، تهران |
لقب(ها) |
شاهنشاه آریامهر بزرگارتشتاران[۱] |
زادروز | ۴ آبان ۱۲۹۸ |
زادگاه |
![]() |
مرگ | ۵ مرداد ۱۳۵۹ |
محل مرگ |
![]() |
آرامگاه | مسجد رفاعی، قاهره |
پیش از | پایان حکومت سلطنتی بهدنبال انقلاب ۱۳۵۷ ایران و اعلام حکومت جمهوری از نوع «حکومت دینی». |
پس از | رضا پهلوی |
همسران |
فوزیه بنت فواد (۱۳۱۸ تا ۱۳۲۶) ثریا اسفندیاری (۱۳۲۹ تا ۱۳۳۶) فرح دیبا (۱۳۳۸ تا ۱۳۵۹) |
کاخ | گلستان، مرمر، نیاوران، سعدآباد |
دودمان | پهلوی |
پدر | رضاشاه پهلوی |
مادر | تاجالملوک آیرُملو |
فرزندان | شهناز، رضا، فرحناز، علیرضا، لیلا |
دین | اسلام شیعه |
امضا |
![]() |
محمدرضا پهلوی (۴ آبان ۱۲۹۸ خورشیدی در تهران – ۵ مرداد ۱۳۵۹ خورشیدی در قاهره) معروف به محمدرضا شاه پهلوی، ملقب به «آریامهر» بهمعنای خورشید آریاییان، دومین شاه سلسلهٔ پهلوی و واپسین پادشاه ایران (۲۵ شهریور ۱۳۲۰ – ۲۲ بهمن ۱۳۵۷) بود. وی حاصل ازدواج رضاشاه و تاجالملوک آیرملو بود.
در شش سالگی پدرش پادشاه شد و او به ولیعهدی ایران رسید. تحصیلات مقدماتی را در تهران و تحصیلات متوسطه را در سوئیس به اتمام رساند و در بازگشت به ایران با درجه ستوان دوم از دانشکده افسری فارغالتحصیل شد. در جنگ جهانی دوم و همزمان با اشغال ایران در ۲۲ سالگی به پادشاهی رسید و از ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ تا انقلاب ایران، ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ بر ایران پادشاهی کرد. در آغاز قدرت کمی داشت، ولی با پایان اشغال ایران و خروج نیروهای خارجی از کشور، با پشتیبانی امریکا و با سیاست نخست وزیر وقت، قوام السلطنه به حکومت خودمختار در آذربایجان و کردستان خاتمه داد. همچنین زمینهایی که پدرش از مالکان آنها گرفته بود را به صاحبان پیشینشان بازگرداند.
مدتی پس از نجات از یک ترور نافرجام، با تشکیل مجلس سنا بر قدرت و اقتدار خود افزود. در دوران پادشاهی او، صنعت نفت ایران به رهبری محمد مصدق ملی شد. در سال ۱۳۳۲ سازمان اطلاعات و امنیت خارجی بریتانیا و سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا، کودتایی برای برکناری مصدق بهراه انداختند. با شکستخوردن کودتای ۲۵ مرداد محمدرضا شاه ایران را ترک کرد و به ایتالیا گریخت، ولی با موفقیت کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ مصدق برکنار شد و شاه باریدیگر به قدرت رسید.
شاه به توسعه اقتصادی و افرایش قدرت نظامی کشور علاقه داشت و بخش زیادی از درآمد نفتی کشور را صرف ارتش ایران مینمود. او تحت عنوان انقلاب سفید و با هدف رسمی قرار گرفتن ایران در بین مدرنترین کشورهای جهان تا پایان سدهٔ بیستم مجموعهای از اصلاحات اقتصادی-اجتماعی مانند اصلاحات ارضی را آغاز نمود. در دهه چهل و اوایل دهه پنجاه خورشیدی، ایران رشد اقتصادی سریعی را شاهد بود. محمدرضا شاه نظام تکحزبی را در کشور حاکم کرد و عملاً در شانزده سال پایان پادشاهی تقریباً هیچ یک از تصمیمات کلیدی کشوری بدون نظر مساعد او گرفته نمیشد. سرانجام او در تاریخ ۲۶ دی ۱۳۵۷ و در پی اعتراضهای گسترشیافته مخالفان به رهبری روحالله خمینی، ایران را برای همیشه ترک کرد. وی در طول زندگی خود سه بار ازدواج کرد و صاحب پنج فرزند شد.
در طول زندگی، چهار کتاب درباره زندگی خود و ایران نوشت که آخرین آنها اندکی پیش از مرگ وی به پایان رسید. او سرانجام در تاریخ ۵ مرداد ۱۳۵۹ در سن ۶۱ سالگی و در اثر سرطان غدد لنفاوی، در مصر درگذشت و در یکی از مهمترین مساجد قاهره به نام مسجد رفاعی به خاک سپرده شد.
محمدرضا شاه ایران |
|
---|---|
عنوان مرجع | اعلیحضرت شاهنشاه همایون[۲] |
عنوان گفتاری | اعلیحضرت همایونی |
عنوان دیگر |
در زمان ولیعهدی: والاحضرت ولایتعهد |
محتویات |
محمدرضا پهلوی در روز ۴ آبان ۱۲۹۸ خورشیدی (۱ صفر ۱۳۳۸، ۲۶ اکتبر ۱۹۱۹) در خانهای اجارهای در محله دروازه قزوین تهران زاده شد. پدر او «رضا سوادکوهی» (بعدها «رضاخان میرپنج» و بعدتر «رضاشاه پهلوی») و مادرش نیمتاج[۳] (بعدها تاجالملوک آیرملو) بود.[۴]
سه ماه پس از کودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹ و به قدرت رسیدن پدرش، خانواده او به خانهای بزرگتر نقل مکان کردند. در این هنگام محمدرضا تنها دو سال داشت. او با پدر و مادر، دو خواهر و یک برادرش به نامهای شمس (۱۲۹۶-۱۳۷۴)، اشرف (دوقلو با محمدرضا) و علیرضا پهلوی (۱۳۰۱-۱۳۳۳) به خانه تازه خود رفتند. در این خانه او زبان فرانسوی و کلیاتی درباره فرهنگ غرب، انقلاب فرانسه، روشنفکران غربی و تاریخ غرب را نزد پرستار فرانسویاش مادام ارفع آموخت.[۵]
محمدرضا پس از به پادشاهی رسیدن پدرش و در هفت سالگی به ولیعهدی رسید. در مراسم تاجگذاری پدرش، برای محمدرضا یک تاج اختصاصی ساخته شد. از آن پس، محمدرضا به کاخی اختصاصی در مجموعه قاجاری گلستان برای آغاز آموزشهای رسمی پادشاهی منتقل شد و به همراه بیست تن از همکلاسیهای دست چین شده به مدرسه نظام رفت. رضا شاه تلاش میکرد تا با محمدرضا مانند سایر دانشآموزان کلاس رفتار شود. ولی این کار در عمل ممکن نبود. زیرا همه میدانستند که او ولیعهد است و این یک واقعیت تغییر ناپذیر بود.[۶]
محمدرضا پهلوی در پانزدهم شهریور ۱۳۱۰ برای ادامه تحصیل به سوئیس اعزام شد. کشور سوئیس به دقت انتخاب شده بود. این کشور غربی و اروپایی، ولی در اروپای سیاست زده آن روزها، غیر سیاسی بود. خانوادهاش او را تا انزلی بدرقه کردند. کشتی بعد از دو روز به باکو رسید و در ادامه سفر، محمدرضا و همراهانش با قطار و از راه لهستان و آلمان به ژنو در سوئیس رفتند و برای مدت دو هفته در کنسولگری ایران در ژنو اقامت کردند. همراهان اصلی وی در این سفر علیرضا پهلوی، تیمورتاش و پسرش مهرپور تیمورتاش، دکتر علیاصغر نفیسی (پیشکار ولیعهد) و مستشارالملک (آموزگار زبان فارسی ولیعهد) بودند.[۷]
با آن که قرار بود ولیعهد در شهر لوزان در دبیرستان لهروزه تحصیل کند، ولی به علت ناهماهنگی در ثبت نام، به مدت یکسال در یک مدرسه معمولی[۸] تحصیل نمود. در سال اول در منزل یک خانواده سوئیسی اقامت نمود. از سال بعد وی به دبیرستان لهروزه[۹] منتقل شد. او در آغاز نمیدانست چگونه باید با پسرانی که اهمیت نمیدادند او ولیعهد است، رفتار کند. در ایران او عادت داشت که رفتار متفاوتی با او بشود.[۱۰]
دبیرستان لهروزه از گرانقیمتترین مدارس جهان است.[۱۱] دروس سخت و سنگین دبیرستان، آموزش اضافه زبان و ادبیات فارسی و سختگیری بیش از حد دکتر نفیسی باعث شده بود تا محمدرضا از شرایط موجود ناراضی باشد. او وظیفه داشت که هر هفته برای پدرش نامهای بنویسد و گزارشی از وضع خود و برادرش علیرضا را به پدرش ارائه کند. در تهران این نامهها با تشریفات خاصی به رضا شاه ارائه میشد.[۱۲]
شاه خود در کتاب ماموریت برای وطنم ادعا نمودهاست که پیش از بازگشت به ایران در سال ۱۹۳۶ موفق به دریافت دیپلم از مدرسه له روزه شدهاست. اما سوابق موجود در مدرسه نشان میدهد که محمدرضا پیش از دریافت دیپلم، به درخواست پدرش و به دلایل سیاسی به ایران بازگشتهاست و تحصیلاتش را در ایران ادامه دادهاست. سوابق مدرسه له روزه، محمدرضا را دانشآموزی «بسیار خوب» توصیف میکنند.[۱۳]
اقامت محمدرضا در سوئیس ۵ سال به طول انجامید. او در ۱۷ سالگی از سوئیس به ایران بازگشت و در دانشکده افسری مشغول به تحصیل شد. نظام آموزشی این دانشکده بر اساس روشهای مدرسه نظامی سن سیر[۱۴] بود. او دو سال بعد و در ۱۹ سالگی با درجه ستوان دوم از این دانشکده فارغالتحصیل شد. در این دوره او با فتحالله مینباشیان آشنا شد و تحت تأثیر او قرار گرفت.[۱۵]
در این دوره، نشستهای روزانه منظمی میان محمدرضا و پدرش انجام میگرفت. پس از فارغالتحصیلی، او به مقام بازرسی ارتش شاهنشاهی رسید. علاوه بر این، رضا شاه به تدریج محمدرضا را حتی در تصمیمگیریهای مهم خود در امور جاری کشور دخالت داد. او در بیشتر سفرها به گوشه و کنار کشور، رضا شاه را همراهی میکرد. محسن صدر با ذکر خاطرهای نشان میدهد که رضا شاه، به توصیههای محمدرضا عمل مینمودهاست.[۱۶]
در شهریور ۱۳۲۰ کشور ایران به دست نیروهای دو کشور انگلستان و شوروی (و بعدها آمریکا) اشغال گردید و رضاشاه از پادشاهی برکنار و تبعید شد.[۱۷] مذاکرات میان نمایندگان اشغالگران بر سر تعیین پادشاه جدید مدتی به طول انجامید. گزینه دیگر بریتانیا به غیر از محمدرضا، پسر محمدحسن میرزا نوه محمدعلی شاه قاجار (ساکن انگلستان و افسر نیروی دریایی سلطنتی بریتانیا) بود.[۱۸][۱۹] ولی سرانجام به پیشنهاد انگلستان و با توافق شوروی و آمریکا، محمدرضا پهلوی به جای پدرش به پادشاهی برگزیده شد. مجلس ایران نیز این تغییرات را تصویب نمود. بنابراین از دید انگلستان، پادشاهی محمدرضا «انتخاب آزادانه مردم ایران» تعبیر شد.[۲۰]
او زمانی به پادشاهی رسید که تنها ۲۲ سال داشت. در میان اطرافیان به کسی اعتماد نداشت، ولی با آنان به شکلی دموکراتیک برخورد میکرد. او متوجه شد که در مسکو، مذاکراتی برای پادشاهی برادرش عبدالرضا انجام شدهاست. پدرش قبلاً یکبار به او گفته بود که مایل است پیش از مرگش، همه مشکلات را از میان بردارد تا محمدرضا به راحتی حکومت کند. برداشت او این بود که پدرش وقتی این حرف را گفته، فکر میکرده که او توانایی لازم برای حکومتکردن نداشتهاست. حتی خود او نیز مطمئن نبود که بدون حمایت پدرش بتواند بر امور مسلط شود.[۲۱]
زمانی که سه مرد قدرتمند آن روزگار (وینستون چرچیل، فرانکلین روزولت و ژوزف استالین) برای شرکت در کنفرانس تهران به تهران رفتند،[۲۲] میزبانی او را نپذیرفتند و در سفارتهای خود اقامت کردند.[۲۳] تنها استالین بود که به دیدار وی رفت. شاه جوان ناچار شد برای ملاقات با چرچیل و روزولت، به سفارت شوروی (که محل کنفرانس بود) برود. او از اینکه اینگونه تحقیر شد رنجید و این رنجش هرگز التیام نیافت.[۲۴]
قراربود متفقین حداکثر تا ۶ ماه پس از پایان جنگ جهانی دوم، نیروهای خود را از ایران خارج کنند، ولی شوروی در عمل، این قرار را زیر پا گذاشت. پیشهوری با حمایت شوروی در تبریز و قاضی محمد در کردستان علم خودمختاری برداشتند.[۲۵] شاه اینبار با کمک آمریکا[۲۶] و سیاست قوام السلطنه موفق شد حمایت شوروی را از شورشیان بردارد و با کمک ارتش، آذربایجان و کردستان را آزاد کند. او همچنین فرصت یافت تا اقتدار از دست رفته خود را بازگرداند و قدرت را در دست خود قبضه کند.[۲۷] روزنامهها با عناوینی همچون «نخستین دستاورد بزرگ در راهی طولانی» و «خطر تجزیه ایران توسط یک پهلوی برطرف شد» از او در تبریز استقبال کردند.[۲۸]
او همچنین با بازگرداندن مالکیت زمینهای رضا شاه به مالکین اصلی و اولیه آن محبوبیت بیشتری در عرصه داخلی کسب کرد.[۲۹]
در دی ۱۳۲۷ شایعاتی به وزارت امور خارجه آمریکا رسید که شاه به دنبال فرصتی برای اصلاح قانون اساسی و بالابردن قدرت خود در مقابل مجلس است. تنها یکماه بعد در ۱۵ بهمن با ترور نافرجام شاه در دانشگاه تهران این فرصت به دست وی افتاد.[۳۰] فقط یکی از گلولههای ضارب، ناصر فخرآرایی، به شاه برخورد کرد. ولی باعث آسیب جدی شاه نشد.[۳۱] چند لحظه بعد، ضارب بدون بازجویی در همان محل ترور کشته شد و انگیزههای او از این کار در پردهای از ابهام باقی ماند.[۳۲]
بعدها گفته شد که وی عضو یک گروه کمونیستی-اسلامی بودهاست. شاه با همین بهانه، نهتنها همه مخالفین مذهبی و چپگرای خود را سرکوب کرد،[۳۳] بلکه حتی به شکلی غیررسمی انگشت اتهام را به سوی انگلستان نیز نشانه گرفت.[۳۴] این در شرایطی بود که از سوی انگلستان تحت فشار قرارداشت تا قرارداد نفتی جدیدی با آنان امضا کند.[۳۵]به گفته یرواند آبراهامیان شاه به بهانهٔ این ترور، یک کودتای سلطنتی به راه انداخت.[۳۶] این ترور «موهبتی در لباس مبدل برای شاه» بود.[۳۷]
سپس در شرایطی که حکومت نظامی اعلام شده بود، انتخابات مجلس مؤسسان برگزار شد.[۳۸] این مجلس علاوهبر افزایش اختیارات شاه،[۳۹] تشکیل مجلس سنایی را تصویب کرد که نیمی از سناتورهای آن از سوی شاه منصوب میشدند.[۴۰]
در یک گزارش دولتی آمریکایی در بهار ۱۳۲۸ (چند ماه پس از ترور) چنین درج شدهاست: «همه آثار رهبر بودن، در شاه ناپدید شدهاست. او که تاکنون تظاهر میکرد مایل است رهبری «پیشرفت و اصلاحات» را برعهده داشته باشد، در عمل، نه توانایی این رهبری را دارد و نه شخصیت لازم برای اینکار را.»[۴۱]
در طول دهه چهل و ابتدای دهه پنجاه میلادی، سهم درآمد ایران از قرارداد ۱۹۳۳ بسیار کم بود.[۴۲] به عنوان نمونه در سال ۱۹۵۰ میلادی، (بالاترین درآمد ایران) سهم ایران به کمتر از ۱۲ درصد رسیده بود[۴۳] و مجموع دریافتی ایران از شرکت نفت ایران و انگلیس، تنها ۱۶ میلیون پوند بود. در همین سال دولت انگلستان از درآمدهای این شرکت تنها نزدیک به ۵۱ میلیون پوند مالیات اخذ میکرد. این قرارداد قرار بود در سال ۱۹۶۱ خاتمه یابد و شاه تحت فشار قرار گرفته بود تا قرارداد گس-گلشائیان را که خاتمه آن سال ۱۹۹۳ بود بپذیرد.[۴۴][۴۵] مدیران انگلیسی شرکت نفت ایران و انگلیس حس میکردند تا زمانی که بر شاه نفوذ دارند، نیاز به هیچ تغییری نیست. آنان شاه را به دلیل نقش انگلستان در به قدرت رسیدن وی، به این کشور مدیون میدانستند.[۴۶]
پیش از آغاز مبارزات ملی شدن نفت و پیش از مذاکرات گس-گلشائیان، شاه و رزمآرا به دنبال اجرایی شدن مدل ۵۰-۵۰ بودند. شاه نگران بود که هرگونه تلاش برای ملی کردن نفت، منجر به خراب شدن روابط میان ایران و انگلستان شود.[۴۷] با آغاز مذاکرات گس و گلشائیان، شاه هیأت دولت را در چانهزنیها آموزش میداد. سرانجام او به هیأت دولت گفت که قیمت تضمینی توافق شده را بپذیرند و به اینترتیب، قرارداد گس–گلشائیان به امضا رسید. لایحه مزبور ۴ روز پیش از پایان دوره پانزدهم مجلس شورای ملی برای تصویب به مجلس رفت، ولی با هوشیاری فراکسیون اقلیت، دوره مجلس پیش از تصویب قرارداد، خاتمه یافت.[۴۸]
با تشکیل مجلس شانزدهم، نه تنها قرارداد گس-گلشائیان رد شد، بلکه ماده واحده قانون ملی شدن صنعت نفت در دستورکار مجلس قرار گرفت. سفارت انگلستان از طریق اسدالله علم از شاه خواست تا تمام تلاش خود را برای ممانعت از تصویب این طرح انجام دهد. ولی شاه در این مرحله مصمم بود تا در کار مجلس دخالت نکند. درواقع افکار عمومی چنان بود که هیچ حکومتی حاضر به مخالفت یا رد کردن این طرح نبود.[۴۹] حتی زمانی که آمریکاییها به او هشدار دادند که ملی شدن صنعت نفت در ایران، منافع نفتی آمریکا در سایر نقاط جهان را نیز به خطر انداختهاست، شاه از آمریکاییها خواست که از او نخواهند که با این طرح مخالفت کند. او از قدرت روز افزون جبهه ملی در بهت فرو رفته بود.[۵۰] سرانجام طرح به تصویب رسید و صنعت نفت ملی شد.[۵۱]
شاه به شیوه حکومت استبدادی معتقد بود.[۵۲] او مایل بود مانند پدرش با روش مشت آهنین حکومت کند و در عوض، محمد مصدق میخواست شاه، نقشی مانند پادشاه انگلستان داشته باشد. این مسأله عامل اصلی اختلاف شاه با نخست وزیرش مصدق گردید. مصدق تلاش کرد تا پست وزارت جنگ را از کنترل شاه خارج کند. شاه نپذیرفت. مصدق استعفا کرد. ولی با گسترش اعتراضات، شاه ناچار به عقب نشینی شد. مصدق به قدرت بازگشت و خانواده شاه را از کشور تبعید کرد.[۵۳] در این دوره مصدق به وضوح، قدرت برتر کشور (نسبت به شاه) بود.[۵۴]
یک سال پس از رویداد ۳۰ تیر ۱۳۳۱ شاه طی کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ با طرح سازمان مخفی اطلاعات بریتانیا و سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا، مصدق را برکنار نمود. این عملیات از روز ۲۵ مرداد آغاز شد. شاه پیش از آغاز عملیات به ویلایش در کلاردشت رفت و با شکست خوردن اولین مرحله از کودتای ۲۵ مرداد ابتدا به بغداد و سپس به رم گریخت. ولی سه روز بعد، طرفداران شاه موفق به اجرای کودتای ۲۸ مرداد و تسخیر ساختمان رادیو سایر مراکز دولتی شدند. تنها پس از آن بود که شاه به ایران بازگشت. مصدق برکنار، زندانی و پس از پایان دوره زندان، به احمدآباد تبعید شد.[۵۵]
یک سال پس از کودتای ۲۸ مرداد، با تلاش شاه قرارداد کنسرسیوم به امضا رسید. بر اساس این قرارداد، کنسرسیومی از کارتلهای نفتی آمریکایی، بریتانیایی، فرانسوی و هلندی، انحصار استخراج و تولید نفت در سراسر خاک ایران را به دست آوردند. سهم درآمد ایران بر پایه ۵۰-۵۰ درنظر گرفته شد.[۵۶]
پس از وقایع ۲۸ مرداد، حکومت شاه مورد حمایت غرب قرار گرفت و قدرت او رو به رشد گذاشت.[۵۷] در زمستان ۱۳۳۳، دانشگاه کلمبیا در نیویورک به محمدرضا پهلوی دکترای افتخاری حقوق داد.[۵۸]
برنامه اول توسعه اقتصاد سال ۱۹۴۹ به علت نبود درآمدهای نفتی در دوران ملی شدن نفت عقیم ماند. اما در طی برنامه دوم توسعه اقتصادی بین سالهای ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۲ میلادی پروژههای متعدد برق-آبی به اجرا درآمد که بخشی از این موفقیت بخاطر کشف میادین جدید نفتی در حوالی قم در سال ۱۹۵۶ بود.[۵۹] از سال ۱۹۵۷ ایران اولین سری قراردادهای نفتی برپایه مشارکت را با شرکتهای خارجی منعقد کرد. این نوع قراردادها از نظر روانی برای ایرانیان راضی کنندهتر بود تا قراردادهای قبلی با شرکت نفت ایران-انگلیس که براساس درصد از سود (Royalties) بود.[۶۰]
در سال ۱۹۵۷ میلادی شاه به این نتیجه رسید که اوضاع داخلی ایران به آرامش نسبی کافی رسیدهاست که فعالیتهای سیاسی در حد محدودی مجاز باشد. در این سال وضعیت حکومت نظامی لغو شد. شاه تلاشی جدید در جهت تشکیل سیستم پارلمانی به سبک غربی کرد. او دو حزب «ساختگی» با نامهای ملیون و یک حزب مخالف «وفادار» به نام مردم تشکیل داد. اما این تلاش موفقیت آمیز نبود. در زمان اعتراضات به تقلب در انتخابات مجلس بیستم باعث شد که شاه این مجلس را منحل کند.[۶۱]
شاه متقاعد شده بود که از دید مردم ایران او رهبری قدرتمند و محبوب است. او خود را رهبری عادل میدانست که ۹۹% مردم ایران پشتیبان برنامههای او برای توسعه ایران هستند.[۶۲] با اینحال سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) تحت فرمان شاه تشکیل شد و وظیفه امنیت داخلی را بهعهده گرفت[۶۳] و در عمل به سرکوب مخالفان داخلی پرداخت.[۶۴]
سقوط نظامهای سلطنتی در کشورهای مصر و عراق در دهه پنجاه میلادی شاه را بیمناک نمود. ولی تا سال ۱۹۵۸ شاه موفق شد که تمام قدرت در ایران را در مشت خود بگیرد. نخست وزیران اکنون موظف بودند که مستقیما به او گزارش بدهند. در این زمان شاه در ملاقاتی با کابینه گفت که او سرچشمه قدرت در کشور است و جزییات وقایع در تمام سازمان دولتی باید به اطلاع او رساندهشود.[۶۵] bv در سال ۱۹۵۸ سیاستگذاران امریکا٬ بسیار نگران سطح نارضایتی در طبقه متوسط بودند و وقوع یک انقلاب یا کودتای نظامی را در این زمان پیشبینی میکردند. در این زمان امریکا به این نتیجه رسید که باید از شاه حمایت نمود٬ اما باید همزمان تمام تلاشها را برای تشویق شاه برای انجام اصلاحات ضروری به کار برد.[۶۶]
در شهریور ۱۳۳۹، اوپک با مشارکت ایران پایهگذاری گردید. در طول سالهای بعد شاه هیچگاه اشتیاق خود را برای افزایش قیمت نفت مخفی نکرد. او همه ساله نمایندهای به نزد روسای کنسرسیوم میفرستاد و از آنان میخواست تا سهم ایران را افزایش دهند. افزایش درآمد نفتی طی این سالها مخارج توسعه نظامی مورد نظر شاه را تأمین میکرد.[۶۷] شاه در روز تولد ۴۸ سالگی خود، تاجگذاری کرد.[۶۸]
فشار امریکا بر شاه برای آغاز اصلاحات در ایران از سه سال پایانی ریاست جمهوری آیزنهاور شروع شد.[۶۹] هر چند شاه از زمان رسیدن به سلطنت در مورد ضرورت اصلاحات اراضی سخن می راند.[۷۰] به گفته عباس میلانی نشانههای مخدوش شدن چهره شاه و قدرت مخالفان در شکل دادن افکار عمومی را این زمان میتوان دید. برخلاف سابقه طولانی طرح ایدههای شاه برای اصلاحات اراضی٬ افکار عمومی در این زمان چنین میپنداشت که این اصلاحات با «دستور» امریکا شروع شدهاست.[۷۱] به گفته سعید رهنما و سهراب بهداد٬ در سال ۱۳۴۱ شاه تحت فشار کندی،[۷۲] و با کمک دو نخست وزیر قابل به نامهای علی امینی و اسدالله علم و وزیر کشاورزی بنام حسن ارسنجانی[۷۳] مجموعهای از اصلاحات اقتصادی-اجتماعی را با عنوان «انقلاب سفید» یا «انقلاب شاه و ملت» به اجرا گذاشت. این مجموعه در ابتدا شامل اصلاحات ارضی و چهار اصل دیگر بود[۷۴] که بعدها به نوزده اصل افزایش یافت.[۷۵] سپاه دانش، سپاه ترویج و آبادانی و سپاه بهداشت در قالب همین مجموعه بنیانگذاری شدند.[۷۶]
مخالفان اصلی برنامههای اصلاحی شاه دو گروه قدرتمند بودند: جبهه ملی از سویی و طبقه مذهبی و متحدانشان در بازار از سوی دیگر. جبهه ملی در اعلامیهای در ۱۱ نوامبر ۱۹۶۱ (۲۰ آبان ۱۳۴۰) انقلاب سفید را «بازگشت به استبداد» دانست. علما نیز مخالف افزایش قدرت شاه٬ اصلاحات اراضی و اعطای حقوق مدنی به زنان بودند.[۷۷] در فوریه ٬۱۹۶۰ حسین بروجردی٬ روحانی عظمای شیعه٬ فتوایی مبنی بر حرام بودن تصرف اراضی صادر نمود. در ۵ ژوئن ۱۹۶۳ (۱۵ خرداد ۱۳۴۲) علما تظاهرات خشونتآمیزی را در تهران ترتیب دادند که توسط نیروهای امنیتی سرکوب شد. روحالله خمینی دستگیر شد[۷۸] و مدتی را در زندان گذراند. خمینی سال بعد به ترکیه و سپس به عراق تبعید شد.[۷۹]
شاه گمان داشت که با اجرای اصلاحات ارضی، نهتنها حمایت آمریکا را به دست خواهد آورد، بلکه با از میان برداشتن نظام ارباب رعیتی، دهقانان را نیز به جمع حامیان خود خواهد افزود.[۸۰] هدف رسمی این بود که ایران تا پایان قرن بیستم در بین مدرنترین کشورهای جهان قرار داشته باشد.[۸۱]
در عمل، انقلاب سفید شاه، به نتیجه مطلوب شاه، نرسید.[۸۲] شاه انقلاب سفید خود را به «بزرگترین نمایش تبلیغاتی که دنیا تاکنون دیده بود» تبدیل کرد.[۸۳] انجام این اصلاحات، نظام تولید ثروت طبقه اشراف را که از متحدان شاه بودند، دگرگون کرد. از سوی دیگر انقلاب سفید، شکاف میان مذهبیها با شاه را گسترده کرد.[۸۴] از میان اصلهای انقلاب سفید، اصلی که بیش از بقیه موجب تحریک و موضعگیری مخالفان مذهبی گردید، اصل حق رأی زنان بود.[۸۵] در یک گزارش سازمان سیا آمدهاست که هر روز ایرانیان بیشتر و بیشتری اصلاحات موجود در این برنامه را رد میکنند.[۸۶]
یک ارزیابی اطلاعاتی سازمان سیا در هشت اکتبر ۱۹۷۱ در مورد ایران٬ در ابتدا به تمجید اخلاق کاری شاه و موفقیتهای او در بهبود معشیت مردم میپردازد و مینویسد «بیشتر مردم به قدری سرگرم موفقیت در حوزههای دیگر هستند که فرصتی در مورد نق زدن در مورد سیاست ندارند.» این گزارش شاه را فردی «ایزوله» میخواند که در محیط رسمی دربار و در وضعیت «نبود تاسف آور ارتباط از پایین به بالا به سوی او» بسر میبرد. هیچ یک از مقامات ایران جرات نمیکنند اشتباه بودن کاری از شاه را به او گوشزد کنند.[۸۷]
شاه بار دیگر در ۲۱ فروردین سال ۱۳۴۴ خورشیدی در برابر پلههای کاخ مرمر به دست یکی از سربازان وظیفه گارد جاویدان به نام رضا شمسآبادی ترور شد. این ترور نیز نافرجام ماند و شاه هیچ آسیبی ندید.[۸۸]
با وقوع جنگ اعراب و اسرائیل و تحریم فروش نفت توسط کشورهای عربی[۸۹] شاه حاضر به پیوستن به تحریم نفتی نشد.[۹۰] ایران، عربستان را از لحاظ تولید نفت پشت سر گذاشت و در سال ۱۹۷۰ بزرگترین تولید کننده نفت در خاورمیانه شد.[۹۱] ریچارد نیکسون برای مقابله با قیمت بالای نفت ناچار شد تا دو بار (در سالهای ۱۹۷۱ و ۱۹۷۲) ارزش دلار را کاهش دهد. اوپک نیز به رهبری شاه با این حرکت مقابله کرد و دو بار(هر بار اندکی پس از کاهش ارزش دلار) قیمت نفت را افزایش داد. از سوی دیگر، اکتشاف نفت در داخل مرزهای آبی خلیج فارس، به شاه این امکان را داد تا با شرکتهای کوچک و جدید خارج از کنسرسیوم، قراردادهای کشف و استخراج جدید منعقد کند.[۹۲]
در فاصله دهساله ۱۹۶۳ تا ۱۹۷۲ تولید ناخالص ملی چهار برابر شد و استانداردهای بهداشت به نحو چشمگیری افزایش یافت. در نتیجه رشد جمعیت به میزان هشدار دهنده ۳٪ درصد در سال رسید و ایران دیگر قادر به تولید مواد غذایی مورد نیاز خود نبود. در سال ۱۹۶۷ دین راسک پایان رسمی کمکهای اقتصادی امریکا به ایران را اعلام نمود. در بین سالهای ۱۹۵۳ تا ۶۷ ایران ۶۰۵ میلیون دلار کمک مالی و ۱۱۲ میلیون دلار مواد غذایی در قالب برنامه «غذا در برابر صلح» دریافت نمود.[۹۳]
با این وجود٬ مخالفان شاه از هر فرصتی برای خوار و خفیف نشان دادن شاه نهایت استفاده را میکردند و حاضر به پذیرش هیچ پیشرفتی توسط شاه نبودند. برای مثال٬ نقش شاه در اوپک را سند دیگری بر «نوکری» امپریالیست امریکا توسط شاه عنوان میکردند. آنان این تئوری را پیشنهاد میکردند که قیمت بالای نفت٬ باری بر روی ژاپن و اروپا و به سود امریکا است.[۹۴] مثال دیگری که رویکرد شاه و مخالفانش در مورد مسائل سیاسی را نشان میدهد٬ مسأله زندانیان سیاسی بود. مخالفان این ادعای عجیب را مطرح میساختند که در ایران «صدها هزار» زندانی سیاسی وجود دارد در حالی که تعداد واقعی زندانیان سیاسی چیزی نزدیک به چهار هزار نفر بود. یا ادعا میکردند که هزاران نفر زیر شکنجه ساواک کشته شدهاند٬ در صورتی که تعداد واقعی افرادی که در طول سی و هفت سال سلطنت محمدرضا بهخاطر جرایم سیاسی اعدام شدند حدود ۱۵۰۰ نفر بود. هرچند این رقم هنوز رقم بالایی است٬ اما کمتر از ارقامی است که توسط مخالفان پیشنهاد میشد.[۹۵] در نقطه مقابل٬ هرگاه شاه با سؤال رسانههای غربی در مورد زندانیان سیاسی و شکنجه در ایران مواجهمیشد٬ با عنوان اینکه در ایران زندانی سیاسی وجود ندارد و زندانیان٬ تنها جنایتکاران هستند٬ از کنار این سؤالات میگذشت.[۹۶]
در ابتدای دهه پنجاه خورشیدی، میلیونها دلار برای برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ایران در تخت جمشید هزینه شد و بزرگترین اجتماع سران کشورهای جهان در آنجا برگزار شد.[۹۷] در سال ۱۳۵۴، شاه مبداء تاریخ را به ۵۵۹ قبل از میلاد تغییر داد و گاهشماری شاهنشاهی را، تاریخ رسمی کشور اعلام کرد. دو سال بعد و در جریان انقلاب، دوباره گاهشماری هجری خورشیدی، گاهشماری رسمی کشور اعلام شد.[۹۸]
از سال ۱۹۷۲ فعالیتهای تروریستی شدت میگیرد و ایران در وضعیت «حلقه نفرت» فرانتس فانون گیر میافتد: ترور٬ ضد ترور٬ خشونت٬ خشونت متقابل. خشونت افزاینده برخورد نیروهای امنیتی باعث انتقاد کمیسیون بینالمللی قضات در سال ۱۹۷۲ و سازمان عفو بینالملل در سال ۱۹۷۴ میشود. در سال ۱۹۷۵ کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد در حدی بهبود یافته است که نیازی به عکسالعملی در مورد ایران نیست.[۹۹]
شاه یکی از پرزرقوبرقترین ارتشهای جهان را در ایران ایجاد کرده بود.[۱۰۰] بخش زیادی از درآمد نفتی کشور به تجهیز ارتش اختصاص مییافت.[۱۰۱] حتی حامیانی مانند تیمسار دوایت آیزنهاور نگرانی خود را، از پرداختن بیشاز حد شاه به بودجه نظامی، پنهان نمیکردند. او در یک تلگراف محرمانه، شاه را دارای «وسواس نظامی» توصیف کردهاست.[۱۰۲]
شاه، که خود را یک نابغه نظامی میداند. احساس میکند که کشورش توان نظامی کافی برای دفاع از خود نداشته، یا، مردم ایران وجود چنین قدرتی را در ارتش باور ندارند. او گمان میکند که به تسلیحات مدرن بیشتری برای نمایش نیاز دارد.
با آغاز سلطنت شاه جوان در ۱۳۲۰، احزاب شروع به شکلگیری کردند. تا پیش از واقعه ترور دانشگاه تهران، حزب توده ایران، موفقترین حزب از میان احزاب بود. پس از این ترور، حزب توده ایران غیر قانونی اعلام شد. با وقوع کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، فعالیت احزاب ملیگرا نیز ممنوع شد. در سال ۱۳۳۶ شاه به این نتیجه رسید که برای پایداری حکومت خود، نیاز به دو حزب دارد. او منوچهر اقبال و اسدالله علم را مأمور تشکیل دو حزب (در ظاهر مخالف) کرد. ولی این دو حزب، در خارج از مجلس نفوذی نداشتند. سرانجام مجادله همین دو حزب با یکدیگر بر سر تقلب انتخاباتی، باعث شد که شاه از احزاب خود ساخته نیز ناامید شود[۱۰۳] و در سال ۱۳۵۳، حزب رستاخیز را به عنوان تنها حزب قانونی کشور ایجاد کند. او اعلام کرد که هرکسی مایل نیست به این حزب بپیوندد، باید کشور را ترک کند.[۱۰۴]
شاه مردمسالاری را برای ایران تجویز نمیکرد و آن را یک مانع در برابر توسعه میدانست. او اعتقاد داشت که یک حکومت استبدادی مانند حکومت پدرش برای کشور مفیدتر است.[۱۰۵] شاه حداقل در شانزده سال پایان پادشاهیاش، تصمیمگیرنده نهایی برای تمام تصمیمات کلیدی کشور بود.[۱۰۶]
زمانی که محمدرضا پهلوی به پادشاهی رسید، ایران در اشغال نیروهای شوروی و انگلستان بود. این اشغال تا سال ۱۹۴۶ طول کشید. پس از خروج این نیروها ایران در تلاش برای بازیابی مجدد استقلال خود بود. در این دوران شاه قادر نبود که سیاست خارجی هماهنگی را دنبال کند.[۱۰۷] شاه در این سالها تلاش کرد تا روابط مستحکمی را با غرب پایهگذاری کند.[۱۰۸] بریتانیا که مایل بود به جای گفتگو با یک مجلس و یک هیأت دولت، با یک فرد معامله کند و آمریکا که معتقد بود وجود یک ایران استبدادی در نزدیکی مرزهای شوروی، امنیت آنان را بیشتر تأمین میکند[۱۰۹] و مایل بود که قدرت شاه در ایران افزایش یابد.[۱۱۰] بازگشت شاه به سلطنت پس از ملی شدن صنعت نفت با کمک و حمایت آمریکا بود. بنابراین وابستگی شاه به آمریکا عامل تعیینکننده در سیاست خارجی او از این زمان به بعد بود.[۱۱۱]
از اواسط دهه چهل، شاه برای کاستن از وابستگیهای سیاسی و فنی به غرب٬ روابطش با شوروی را بهبود بخشید. به دنبال سفر شاه به مسکو در سال ۱۳۴۳ خورشیدی٬ مناسبات اقتصادی و سیاسی جدیدی با شوروی شکل گرفت. این بهبودی روابط علاوه بر سود اقتصادی، موقعیت و قدرت چانهزنی شاه را در مقابل غرب، رقیبان منطقهای مانند عراق و جمال عبدالناصر و نیروهای مخالف داخلی بالا برد.[۱۱۲]
محمدرضا توانست از اهرم نفت و اوپک استفاده برده و عملاً در آغاز دهه پنجاه توانست به عنوان یک قدرت نفتی و منطقهای حتی با متحدان غربی خود بر سر منافع ایران چانهزنی کند. اما با همه این تلاشها، شاه هیچگاه نتوانست از سایه اشغال ایران در سالهای آغازین سلطنت و وابستگیاش به آمریکا بیرون بیاید. بگفته امین صیغل اکثریت مردم ایران همیشه او را دستنشانده آمریکا میدانستند. پس از خروج بریتانیا از خلیج فارس، شاه نقش ژاندارمی منطقه را بر عهده گرفت.[۱۱۳]
او حاکمیت نظامی ایران را بر جزایر سهگانه اعمال کرد[۱۱۴] و در عوض، از ادعای حاکمیت بر بحرین دست برداشت.[۱۱۵] پیمان بغداد (بعدها پیمان سنتو) میان کشورهای ایران، عراق، ترکیه و پاکستان منعقد شد.[۱۱۶] شاه از موضع قدرت پیمان الجزایر را امضا کرد و به اختلافات مرزی با عراق خاتمه داد.[۱۱۷]
این همزمان با «دکترین نیکسون» پس از جنگهای هندوچین بود که سعی داشت در سیستم دو قطبی دوران جنگ سرد از طریق قدرتهای منطقهای منافع آمریکا را تأمین کند. آمریکا به ایران به چشم یکی از این قدرتهای منطقهای مینگریست. به دنبال این نظام جدید بینالمللی و نقش جدید ایران، شاه در این زمان درصدد افزایش قدرت نظامی و صنعتی خود برآمد.[۱۱۸][۱۱۹][۱۲۰] سرمایههای غیر مالی ایران جوابگوی برنامههای شاه نبود و شاه دوباره هرچه بیشتر از نظر فنی و نظامی به آمریکا وابسته میشد. در آن زمان سیل مستشاران آمریکایی وارد ایران شد که باعث برانگیخته شدن حساسیتهای منفی مردم ایران شد. حتی با روی کار آمدن جیمی کارتر در آمریکا تغییری در ماهیت سیاست آمریکا و «دکترین نیکسون» به وجود نیامد. با وجود تأکید کارتر بر مسأله حقوق بشر و کنترل فروش سلاح به متحدین غیر غربی آمریکا، کارتر از رهبری و سیاستهای شاه حمایت میکرد و او را به عنوان یک «رهبر بزرگ» ستایش میکرد.[۱۲۱]
سقوط قیمت نفت در میانه سال ۱۹۷۵ باعث سقوط اقتصادی٬ تورم فزاینده در سالهای ۱۹۷۵ تا ۷۷ شد و نارضایتی عمومی را باعث شد. فرار سرمایهها از ایران آغاز شد. همزمان٬ سه قشری مهمی که انقلاب مشروطه را باعث شدهبودند- روشنفکران٬ بازاریان و علما- به طور فزایندهای با نظام بیگانه میشدند.[۱۲۲]
زنجیرهای از اقدامات نسنجیده شاه از سال ۱۳۵۴ علیه علما باعث شد تا آنها٬ نیروهای انقلابی برای سرنگونی شاه را به حرکت در بیاورند. از جمله این اقدامات٬ موارد زیر را میتوان برشمرد: تخریب بازار قدیمی اطراف مشهد٬ اعلام تقویم شاهنشاهی بجای تقویم هجری٬ موافقت با طرحهای کاهش بودجه جمشید آموزگار برای لغو سوبسیدی که نخست وزیر قبلی هویدا از سال ۱۹۶۵/ ۱۳۴۴ به روحانیان میپرداخت بود (سوبسیدی که بخاطر جبران کاهش درآمدهای حاصل از وقف٬ حاصل از اجرای فاز دوم اصلاحات ارضی به روحانیون پرداخت میشد)٬ آخرین از این سری اقدامات٬ انتشار مقاله توهین آمیزی در روزنامه نیمه رسمی اطلاعات به تاریخ هفت ژانویه ۱۹۷۸ (۱۷ دی ۱۳۵۶) علیه خمینی بود. مقالهای که گفته می شود توسط وزارت اطلاعات تهیه شدهبود. تظاهرات خشونت آمیز طلاب قم سرکوب شد و تلفات جانی به همراه داشت. از این زمان نهضت انقلابی-اسلامی خمینی آغاز شد و زنجیرهای از اعتراضات در دورههای چهل روزه (به تقلید از سنت عزاداری در شیعه) شکل گرفت.[۱۲۳] خمینی در یک مصاحبه در نهم می سال ۱۹۷۸ (۱۹ اردیبهشت ۱۳۵۷) با روزنامه لوموند٬ سرنگونی و برچینی رژیم پهلوی و قانون اساسی ایران را خواستار شد. اکنون خمینی مطمئن از پیروزی٬ به طور پیوسته عبارت «زمانی که ما به قدرت رسیدیم» را تکرار میکرد.[۱۲۴]
دلایل متعدد و متفاوتی برای شکست شاه در برابر انقلاب ایران ارائه شدهاست. سعید امیرارجمند نارضایتی و به وجود آمدن تمایلات ضد خارجی بخاطر وابستگی رژیم شاه به امریکا و حضور وسیع نیروهای امریکایی و اروپایی در ساختار اقتصاد و ارتش را از محرکهای اعتراضات میداند. همچنین او به وجود آمدن یک ساختار متمرکز سلطنتی در ایران را عاملی میداند که تمام نارضایتیها را بسوی یک شخص هدایت نمود. نبود پلورالیسم که در عصر مدرن نظام سلطنتی را شکنندهترین ساختار در میان ساختارهای موجود میکند نیز از دیگر عوامل این اتفاق است.[۱۲۵] ولی نقش خود شاه نیز در این میان مهم بود.[۱۲۶]
شاه در دو سال آخر سلطنتش، اشتباهترین تصمیمات دوره حکومت خود را گرفت. زمانی که باید خود را قدرتمند نشان میداد از خود ضعف نشان داد و زمانی تظاهر به قدرت میکرد که نشانهای از قدرت در او وجود نداشت. دلیل این اشتباهات تصمیم گیری مجموعهای از عوامل شخصی و سیاسی بود. عواملی که ریشه در شخصیت متزلزل شاه در آن زمان خاص داشت.[۱۲۷] او هر روز کمتر و کمتر خود را درگیر امور روزانه کشور میکرد.[۱۲۸] به گفته ماروین زونیس، زمانی که انقلاب آغاز شد، شاه همه عوامل خارجی که برای سالها سرچشمههای حمایت روانی از شخصیت او را تشکیل میدادند، از دست داده بود.[۱۲۹]
در بین دهه چهل و پنجاه شمسی اقتصاد ایران به سرعت رشد نمود و این باعث افزایش خودبزرگبینی شاه شده بود. گزارشی از سازمان سیا عنوان میکند که شاه خود را «دارای یک مأموریت الهی» برای اداره کشورش میداند. به دنبال این پیشرفت شاه سیاستهای سختی علیه نیروهای چپگرا و میانهرو پیش گرفت. او معتقد بود که روحانیت (به غیر از طرفداران خمینی) متحدان مورد اعتماد او در جنگ برعلیه کمونیسم و ملی گرایی سکولار در ایران است. این سیاست به روحانیت ایران فرصت داد تا شبکه انحصاری در میان مردم به وجود بیاورند.[۱۳۰] او در سال ۱۳۵۳ سیستم تک حزبی در ایران را اعلام نمود. ایدهای که به سرعت به موضوعی برای مخالفت و تمسخر تبدیل شد. حتی امیرعباس هویدا اولین دبیر کل حزب رستاخیز نیز (در محافل خصوصی) این ایده شاه را به تمسخر میگرفت.[۱۳۱] شاه گمان میکرد (مانند آنچه در روزنامههای حکومتی نوشته میشد)، مردم اگر هم او را به عنوان رهبر کشور عاشقانه دوست ندارند، حداقل وی را تحسین میکنند. در طول ماههای آخر، شاه با دیدن تظاهرات میلیونی مردم بر علیه خود، این عامل روانی را از دست داد.[۱۳۲]
در یازدهم اردیبهشت ۱۳۵۴ پزشک شاه تشخیص داد که شاه مبتلا به سرطان غدد لنفاوی[۱۳۳] شدهاست. هر چند شاه این موضوع را برای سه سال حتی از فرح نیز پنهان کردهبود.[۱۳۴] شاه که همواره و از کودکی گمان داشت به نوعی تحت حمایت خداوند و امامان شیعه است، زمانی که فهمید دچار بیماری سرطان شدهاست، اعتماد به نفس ناشی از این سرچشمه روانی را نیز از دست داد.[۱۳۵]
شاه به درخواستهای آمریکا برای استفاده از نفوذ خود در اوپک برای پایین آوردن قیمت نفت پاسخ منفی داد. این موضوع باعث شد تا امریکا برای پایین آوردن قیمت نفت از او ناامید شده و دست به دامن عربستان سعودی شود.[۱۳۶] از سوی دیگر کارتر فشارش بر روی شاه برای بهبود دمکراسی در ایران را از سر گرفت.[۱۳۷] مخالفان شاه این را به عنوان نشانه احتمالی پایان حمایت بی قید و شرطی که شاه از واشنگتن در تمام این سالها دریافت میکرد قلمداد نمودند.[۱۳۸] صرفنظر از اینکه آیا شاه همچنان مورد حمایت غرب بود یا خیر، خود شاه احساس میکرد که دیگر مورد حمایت نزدیکترین متحد خود یعنی ایالات متحده نیست. در واقع او آمریکا را نیز به عنوان حامی روانی خود، در کنار خود نمیدید.[۱۳۹] شاه پس از سقوط، برداشته شدن حمایت غرب از حکومت خود را بزرگترین عامل سقوط خود عنوان میکرد و انگیزههای دموکراتیک مردم ایران را نفی مینمود.[۱۴۰] به سبب باور ریشهدار شاه به نظریه توطئه٬ او در تحلیلهای خود به دنبال دستهای خارجی مسبب انقلاب بود و به طور مداوم از دریافت ریشههای واقعی و داخلی نارضایتیها عاجز بود. سرانجام زمانی که احساس نمود آشتی با دشمنان قدر قدرت خارجی ممکن نیست٬ دلسرد و عصبی گردید و از اداره امور عاجز شد. در واقع اسناد آرشیوهای انگلیس و امریکا نشان میدهد که تا پایان اکتبر ۱۹۷۸ سیاست این دو کشور بر حفظ نظام سلطنتی بود. تنها از اوایل نوامبر دو کشور به دنبال راه حلهای جایگزین حل بحران افتادند و از ایده خروج شاه از ایران حمایت نمودند. زیرا آنها به این نتیجه رسیده بودند که شاه دیگر قدرت یا ارادهای برای رهبری ندارد.[۱۴۱]
از میان نزدیکان عاطفی شاه، ارنست پرون سالها پیش درگذشته بود. اشرف، خواهر دوقلوی او که در نیویورک زندگی میکرد، از نظر انقلابیون چهرهای مخدوشتر از آن داشت که بتواند به ایران بازگردد و به تقویت روحیه شاه کمک کند. و از همه بدتر اسدالله علم تنها چند ماه قبل با بیماری سرطانی مشابه خود شاه، درگذشته بود. بنابراین سرچشمههای حمایت کننده روانی، یکی یکی او را ترک گفته بودند.[۱۴۲]
شاه در ماههای آخر دچار تزلزل شخصیت و بلاتکلیفی و عدم توانایی تصمیمگیری بهموقع شده بود.[۱۴۳] تمام ارکان جامعه حول شخص او شکل گرفته بود و با تزلزل شاه تمام این ارکان به هم ریخت. امیر ارجمند به دستور شاه به ارتش (به خصوص بعد از واقعه هفده شهریور) در مورد عدم سرکوب مردم اشاره میکند. دستور منع تیراندازی مستقیم ارتش به مردم (که منجر به پیروزی انقلاب با تلفاتی ناچیز شد) و همچنین وسواس شاه در چیدن و انتخاب فرماندهان ارتش بهگونهای که همیشه فرمانبردار او باشند، در نهایت منجر به این شد که در نبود یک شاه تصمیم گیرنده، فرماندهان ارتش فاقد قدرت تصمیم گیری باشند.[۱۴۴] سرانجام با بالا گرفتن اعتراضات، شاه در ۲۶ دی ۱۳۵۷ ایران را ترک کرد و مدتی بعد در ۲۲ بهمن همان سال انقلاب ایران به پیروزی رسید.[۱۴۵]
در تحلیلی نهایی٬ شاه نتوانست به رویاهایش در مدرن سازی ایران برسد زیرا نتوانست ملتش را با خود همراه کند. او «ایزوله» شدن خودخواستهای از مردمش را برگزید. این انزوا افسانه اتحاد شاه و مردم٬ براساس جذبه معنوی سلطنت را مخدوش و در پایان نابود ساخت.[۱۴۶]
محمدرضا پهلوی پس از خروج از کشور در ۲۶ دی ۱۳۵۷ به مصر رفت و در اسوان مورد استقبال رسمی انور سادات رئیس جمهور مصر قرار گرفت.[۱۴۷] سپس از ۲ بهمن مدتی را در مراکش مهمان ملک حسن دوم پادشاه این کشور بود.[۱۴۸] با فشار دولت انقلابی ایران و ملاحظات سیاسی دولت مراکش، او نیز مجبور به ترک مراکش شد و در ۱۰ فروردین ۱۳۵۸ به باهاما رفت[۱۴۹] که برای مدت موقتی به او ویزای گردشگری داده بود. تلاشهای او برای گرفتن پناهندگی سیاسی از انگلستان بی نتیجه ماند. با پایان یافتن ویزا او توانست در ۲۰ خرداد به مکزیک برود.[۱۵۰] بیماری او در مکزیک هر روز شدت مییافت اما او بیماری واقعی خود را از پزشکان مکزیکی پنهان میکرد. هرچند پزشک مخصوص او که از پاریس میآمد او را تحت شیمیدرمانی قرار میداد، پزشکان مکزیکی او را برای مالاریا درمان میکردند.[۱۵۱]
با شدت یافتن بیماری، بر خلاف میل دولتمردان آمریکا او توانست اجازه ورود به امریکا بیابد. او در ۳۰ مهر به امریکا رفت[۱۵۲] و برای درمان پزشکی در بیمارستان نیویورک بستری شد. او همچنین چند بار مجبور شد بصورت پنهانی به مرکز سرطان مموریال اسلون-کترینگ برود. با بروز بحران گروگانگیری در سفارت آمریکا، هیچ کشوری علاقه به پناه دادن یک پادشاه بیتاج و تخت نداشت. محمدرضا پهلوی پس از خروج از بیمارستان نخست در ۱۱ آذر به مرکز پزشکی ویلفورد هال در پایگاه نیروی هوایی لاکلند در تگزاس[۱۵۳]، سپس در ۲۴ آذر به پاناما[۱۵۴] و در ۳ فروردین ۱۳۵۹ (۲۳ مارس ۱۹۸۰) به مصر رفت[۱۵۵] و انور سادات به او پناهندگی داد.[۱۵۶]
مدت کوتاهی پس از ورود وی به مصر پزشکان معالج طحال او را خارج کردند. سرطان او در وضع پیشرفتهای بود و پایان کار وی نزدیک بود. سرانجام در ساعت ۹:۴۵ دقیقه روز ۵ مرداد ۱۳۵۹ خورشیدی، محمدرضا پهلوی در سن ۶۱ سالگی، در قاهره درگذشت. جسد وی در مسجد الرفاعی، پس از یک مراسم رسمی، خاکسپاری شد.[۱۵۷]
محمدرضا شاه تمام وجهه خود و نظام پادشاهی را بر روی خارج ساختن ایران از رده کشورهای توسعه نیافته و وارد شدن به رده کشورهای تازه صنعتی شده مانند کره جنوبی خرجنمود. او تلاش میکرد تا ایران را بسوی «تمدن بزرگ» هدایت کند. اصطلاحی که در سال ۱۹۷۲ ابداع شد. توسعه اقتصادی یک استراتژی کلیدی در جهت نیل به این مقصود بود.[۱۵۸] این رضا شاه بود که سیستم آموزشی و قضایی سکولار بهوجود آورد٬ اولین قدمها بسوی بهبود آزادی و بهبود حقوق زنان را برداشت٬ زیرساختهای یک کشور صنعتی را بنیان نهاد و سنگ بنای یک سیستم بهداشت عمومی را برجای گذاشت. محمدرضا شاه سیاستهای مدرنسازی پدرش را دنبال نمود و توسعه بخشید. این توسعه در قالب موضوعاتی چون مبارزه بر علیه بیسوادی٬ ارائه سرویسهای بهداشتی و آموزشی برای نقاط روستایی٬ افزایش حقوق زنان٬ آزادسازی روستاییان از قید نظام قدیمی ارباب رعیتی و بهوجود آوردن یک قشر متوسط متخصص از تکنوکراتها و بروکراتها (که بیشتر آنها در غرب تحصیل کرده بودند) بود. از دید توسعه اجتماعی٬ شاه یک انقلابی بود اما هر چقدر که سیاستهای او انقلابیتر میشد٬ مخالفت علما و سایر گروههای ذینفع بیشتر میشد. با این وجود اصلاحات سیاسی شاه بسیار عقبتر از اصلاحات اجتماعی ایران بود.[۱۵۹] شاه مردمسالاری را برای ایران تجویز نمیکرد و آن را یک مانع در برابر توسعه میدانست. او اعتقاد داشت که یک حکومت استبدادی مانند حکومت پدرش برای کشور مفیدتر است.[۱۶۰] شاه حداقل در شانزده سال پایان پادشاهیاش، تصمیمگیرنده نهایی برای تمام تصمیمات کلیدی کشور بود.[۱۶۱]
در میان اعضای خانواده، اشرف نزدیکترین شخص به محمدرضا بود.[۱۶۲] همچنین محمدرضا تا پایان عمر رضا شاه، رابطه خود را با پدرش حفظ کرد. با اینحال محمدرضا آنچنان تحت تأثیر هیبت رضا شاه بود که بارها و در کتابهای گوناگون خود به هیبت پدرش اشاره کردهاست.[۱۶۳] او مجموعاً چهار خواهر و شش برادر داشت که فقط با شمس، اشرف و علیرضا مادر مشترک (تاجالملوک) داشت.[۱۶۴] فرزندان او شهناز (از فوزیه)، رضا، فرحناز، علیرضا و لیلا (از فرح) بودند که در این میان رضا به ولیعهدی رسید.[۱۶۵] علیرضا و لیلا سالها پس از مرگ شاه خودکشی کردند.[۱۶۶]
زمانی که محمدرضا به بیست سالگی رسید، پدرش تصمیم گرفت تا وی ازدواج کند. ابتدا پرنسس اینگرید از سوئد(بعدها ملکه دانمارک)[۱۶۷] و سپس یک دختر ایرانی از دودمان قاجار برای او درنظر گرفته شدند. ولی درپایان او در سال ۱۳۱۸ خورشیدی، با فوزیه فؤاد، خواهر ملک فاروق پادشاه مصر در کاخ عابدین در قاهره، ازدواج کرد. گفته میشود که این ازدواج را مصطفی کمال آتاترک به رضا شاه پیشنهاد کردهاست. این ازدواج مغایر اصل ۳۷ قانون اساسی مشروطه بود که بر طبق آن، ملکه ایران باید ایرانیالاصل باشد. به همین دلیل، مجلس ایران قانونی را از تصویب گذراند که فوزیه بنت فواد را «ایرانیالاصل» اعلام میکرد.[۱۶۸]
روشن است که فوزیه، انتخاب محمدرضا نبود. فوزیه اگرچه زیبا بود، ولی سرد و دست نیافتنی بود. در آغاز، محمدرضا ناگزیر به پذیرفتن فوزیه به عنوان همسرش بود، ولی بعد از تولد دخترشان شهناز و پس از تبعید رضا شاه و آغاز پادشاهی محمدرضا، این اجبار رفع شد. با اینحال وقتی فوزیه به تنهایی به مصر رفت و محمدرضا را ترک کرد، او بیشترین تلاش ممکن را کرد تا فوزیه را بازگرداند. نامهها و سفرای زیادی نزد او و برادرش ملک فاروق به مصر فرستاد. ولی این تلاش بیفایده بود و آنان سه سال بعد از هم جدا شدند.[۱۶۹]
اکنون محمدرضا پادشاهی مجرد و آزاد بود. به گفته اشرف: «دخترها را برای او میآوردند، ولی او عاشق هیچکدام از این دخترها نمیشد. دخترها در لحظه ملاقات فکر میکردند که او دوستشان دارد. ولی این خیال خامی بیش نبود.» این نوع رابطه سطحی با دخترانی از این قبیل، به تدریج یکنواخت و کسلکننده شد.[۱۷۰]
محمدرضا هفت سال پس از آنکه فوزیه وی را ترک کرد، با ثریا اسفندیاری بختیاری ازدواج کرد. ثریا زنی بود که محمدرضا واقعاً عاشقش بود. به گفته اشرف: «شاه عاشق ثریا بود و اگر ثریا میتوانست برای او جانشینی بیاورد، آنان هیچگاه از هم جدا نمیشدند».[۱۷۱] در آن زمان جانشینی مسأله مهمی بود و محمدرضا ناچار از ثریا جدا شد.[۱۷۲]
سومین همسر محمدرضا، فرح دیبا بود. او فرزند یک افسر ارتش بود. پدرش زمانی که فرح خیلی کوچک بود درگذشته بود. وی دانشجوی معماری در پاریس بود. خانواده او وضع مالی رضایتبخشی نداشتند. شهناز و شوهرش اردشیر زاهدی کسانی بودند که او را برای ازدواج به شاه معرفی کردند. پاسخ شاه به زاهدی چنین بود: «مجبورم به خاطر کشورم ازدواج کنم. پس چه بهتر که با کسی ازدواج کنم که دختر و مادرم هم او را پسندیدهاند.» اینبار شاه همسری غیرفعال نمیخواست و فرح هم چنین نبود.[۱۷۳]
شاه یکبار در مصاحبهای به اوریانا فالاچی گفته بود که «در زندگی یک مرد، زن، به حساب نمیآید، مگر آنکه زیبا و جذاب بوده و خصوصیات زنانه خود را حفظ کرده باشد.»[۱۷۴][۱۷۵] اگرچه او بعدها در مصاحبه دیگری به باربارا والترز گفت که دقیقاً همین کلمات را به کار نبردهاست.[۱۷۶][۱۷۷] به هرحال، برخی از دوستان نزدیک وی مانند اسدالله علم، به درخواست او ملاقاتهایی را با دخترانی ترتیب میدادهاند. ملاقاتهایی که همیشه شامل روابط جنسی نبودهاست.[۱۷۸]
دوستان نزدیک دوران کودکی او را حسین فردوست (فرزند یک درجهدار جزء) و مهرپور تیمورتاش (فرزند وزیر دربار) تشکیل میدادند. از این میان محمدرضا به فردوست علاقه زیادی داشت. زمانی که در دوازده سالگی محمدرضا را برای ادامه تحصیل به سوئیس فرستادند به اصرار او، فردوست نیز وی را همراهی کرد.[۱۷۹]
ارنست پرون نیز یکی دیگر از دوستان نزدیک محمدرضا بود که در سوئیس با ولیعهد آشنا شد و با او به ایران بازگشت.[۱۸۰] از حدود سال ۱۹۳۵ میلادی اولین اشارات به دوستی محمدرضا با ارنست پرون (پسر باغبان مدرسه لهروزه) در اسناد رسمی وجود دارد. پرون آشکارا همجنسگرا و با اعتقادات شدید کاتولیک بود و یکی از بحثبرانگیزترین شخصیتهای اطراف محمدرضا بود که نقش مهمی در زندگی محمدرضا داشت.[۱۸۱] محمدرضا به مدت نزدیک دو دهه تقریبا هر روز پرون را ملاقات میکرد. اما چند ماه پس از سرنگونی مصدق در سال ۱۹۵۳ و زمانی که دوستی با پرون باعث به وجود آمدن دردسرهای سیاسی برای او شد، او به یکباره تمام تماس خود را با پرون قطع کرد.[۱۸۲] نقش پرون در زندگی محمدرضا هیچگاه مشخص نبودهاست. دشمنان شاه همیشه علاقه داشتهاند تا این رابطه یک نوع رابطه همراه با «تعهد» نشان بدهند و سایرین نیز سعی داشتهاند انتخاب این دوست عجیب توسط محمدرضا را با استفاده از تئوریهای روانشناسی توجیه کنند.[۱۸۳]
حلقه دوستان نزدیک شاه در دوران بزرگسالی نیز چندان بزرگ نبود. یحیی عدل جراح معروف، و عبدالکریم ایادی دو تن از دوستان نزدیک شاه بودند. بخشی از دوستان شاه، از طریق حلقه اشرف به شاه نزدیک شدند و گروهی نیز به وسیله فرح به وی معرفی شدند. زمانی که فرح وارد دربار شد، گروه زیادی از دوستان و اقوام خود را نیز، به دربار وارد کرد. بعضی از آنان پیش از ورود به دربار، از منتقدان حکومت شاه بودند.[۱۸۴]
به گفته افخمی، محمدرضا پهلوی هرگز به عنوان یک «روشنفکر» شناخته نشدهاست. درواقع او روشنفکران را تحقیر مینمود. به نظر میرسد او در سوئیس تا حدی با نویسندگان انگلیسی و آمریکایی آشنا شده و حتی آثاری از ویلیام شکسپیر را مطالعه نموده بود. او بعدها هیچگاه علاقهای به مطالعه آثار دانشورانه از خود نشان نداد.[۱۸۵] اما عباس میلانی مینویسد که او در فرانسه و به همراه ارنست پرون اشعار و ادبیات فرانسوی را مطالعه میکردهاست و رابله و دشاتوبریان را نویسندگان مورد علاقه خود معرفی کردهاست. او در دوره ولیعهدی به موسیقی سنتی ایرانی و غربی علاقه داشته و موتزارت و لیست، آهنگسازان مورد علاقه او بودهاند. این مطالعات در شعر و ادبیات در سالهای حضور ارنست پرون در دربار شاه نیز ادامه داشتهاست.[۱۸۶]
بعد از رسیدن به پادشاهی از وزیر دربار خواست تا علامه محمد قزوینی را به قصر دعوت کند. در اولین ملاقات شاه جوان از قزوینی و دوستانش خواست تا جلسات خود را در قصر او برگزار کنند تا او فقط شنونده باشد و از آنان بیاموزد. این جلسات هفتگی سالها ادامه یافت و شاه از طریق این جلسات با فلسفه، تاریخ، فرهنگ و ادبیات فارسی و بهخصوص شعر حافظ آشنا شد. در طول دهههای چهل و پنجاه شمسی، افراد روشنفکر بیشتری در اطراف او بودند. او با گسترش اندیشه روشنفکرانه در اطراف خود موافقت کرد. او اعتقاد نداشت که روشنفکری خطری برای او و حکومت او باشد. در دهه پنجاه، او سلسله بحثهای میان سید حسین نصر و احسان نراقی را از تلویزیون دنبال میکرد. او بدون آنکه بداند واژه «غربگرایی» را جلال آلاحمد اشاعه داده و بدون آنکه کتابهای او را خوانده باشد از این واژه استفاده میکرد.[۱۸۷]
شیوه روزافزون استبدادی حکومت شاه پس از انقلاب سفید٬ هر چه بیشتر روشنفکران و جبهه ملی را با او بیگانه می کرد. آنان توجهی به توسعه اجتماعی و اقتصادی بهدست آمده نداشتند و بازگشت به یک نظام لیبرالتر و مطابق قانون اساسی و تغییر موضع طرفدار غرب شاه را خواستار بودند. قدرت جبهه ملی و روشنفکران با حمایت دانشجویان در ایران و جمعیت قابل توجه دانشجویان ایرانی در خارج از ایران افزوده شد. دانشجویان جنبشهای انقلابی در الجزایر٬ کوبا ٬ چین و جاهای دیگر را مطالعه کرده بودند و کارهای علی شریعتی را که اندیشههای مارکسیستی و اسلامی را در قالب یک ایدئولوژی انقلابی در آورده بود٬ مشتاقانه مطالعه میکردند. در نوامبر سال ٬۱۹۷۸ کریم سنجابی٬ رهبر جنبش ملی٬ خمینی را در پاریس ملاقات کرد و شرایط خمینی را پذیرفت. ائتلاف حاصل شده بین روشنفکران و دانشجویان و علمای مبارزهجو در این زمان٬ سقوط شاه را اجتناب ناپذیر کردهبود.[۱۸۸]
اولین بار این مصدق بود که از رادیو ایران برای تنظیم افکار عمومی استفاده کرد.[۱۸۹] کنفرانسهای مطبوعاتی شاه از اکتبر ۱۹۵۸ شروع شد.[۱۹۰] تلاش شاه، بیشتر معطوف به رسانههای خارجی بود. از سقوط دولت مصدق تا انقلاب ۱۳۵۷، ایران در صدر اخبار مطبوعات آمریکایی قرار داشت. اوج این امر، از تحریم نفتی اعراب تا ۱۳۵۶ بود.[۱۹۱] شاه در برخورد با رسانهها به نظر متکبرانه و در نقش یک معلم به نظر میرسید.[۱۹۲]
بسیاری از ویژگیهای اخلاقی محمدرضا، نقطه رو در روی پدرش بود. رضا شاه دارای طبعی خشن بود، ولی محمدرضا حتی در اوج قدرت خجالتی بود. او به اندازه پدرش سختگیر نبود. اگرچه مخالفتی هم با نظم و انضباط در زندگی نداشت. او معمولاً لباس معمولی میپوشید. ولی هرگاه لباس نظامی در بر میکرد، برخلاف پدرش آن را به انواع مدالها میآراست. او به غیر از مواقعی که در تعطیلات یا در سفر بود، اغلب اوقات خود را در دفترش میگذراند.[۱۹۳]
پرخور نبود، در هر وعده کم غذا میخورد و میان وعدهها چیزی نمیخورد. چیز بسیاری در بشقاب غذایش باقی نمیماند. به ندرت نوشیدنی الکلی مینوشید. به کلهپاچه (که بیشتر در خانه مادرش میخورد) علاقه داشت، اما این غذا با معدهاش سازگاری نداشت. جوجه و ماهی کباب شده را میپسندید.[۱۹۴]
در دوران تحصیل و درمیان دروس، محمدرضا به ورزش علاقه زیادی داشت. کشتی و سوارکاری ورزشهای مورد علاقه وی بود. بعدها به فوتبال، چوگان و دوچرخهسواری نیز علاقهمند شد.[۱۹۶] سوابق مدرسه له روزه، محمدرضا را یک ورزشکار عالی در فوتبال و شنا معرفی میکند.[۱۹۷]
او از جوانی تنیس بازی میکرد و این ورزش را تا زمانی که مشکل بینایی پیدا کرد، ادامه داد. همچنین اسکی را در نوجوانی در سوئیس آموخت. در بازگشت به ایران، چوبهای اسکی را بر دوشش میگذاشت و برای اسکی به تپه الهیه در شمال تهران میرفت. بعدها او اسکی را در کوههای البرز و پیستهای شمشک و دیزین در نزدیک تهران و همچنین کوههای آلپ در نزدیک ویلای خود در سن موریس سوئیس ادامه داد. او همچنین یک سوارکار ماهر بود. در رانندگی و خلبانی، به سرعت علاقه داشت.[۱۹۸]
از سالهای آغازین پادشاهی، او برنامه ناهار مردانه جمعهها را برقرار کرد. دوستانی مانند محمد خاتمی به این میهمانیها دعوت میشدند و به بازیهای ورزشی مانند والیبال میپرداختند. با گذر زمان، پوکر جای ورزش را گرفت. اگرچه گفته میشود که این بازیها بر سر پول بود، اما مبلغ قمار و شرطبندی، ناچیز بودهاست. پس از مدتی، به دلیل پخش شایعههایی، شرطبندی متوقف شد و مبلغ قمار در ورقبازی نیز به پول جزئی کاهش یافت.[۱۹۹]
به گفته افخمی با آنکه خانواده محمدرضا چندان مذهبی نبودند، ولی محمدرضا در کودکی تحت تأثیر جامعه مذهبی ایران و افسانههای مذهبیای که اقوام، خدمتکاران و دایههایش برای او میگفتند، به تدریج با حماسههای ایرانی-اسلامی آشنا شد. به گفته اشرف، بعضی از این داستانها هیچگاه از ذهن محمدرضا پاک نشدند.[۲۰۰] به گفته میلانی مادر محمدرضا برخلاف رضاشاه بسیار مذهبی بود. محمدرضا که بیشتر دوران کودکی اش را در کنار مادرش بود تحت تأثیر عقاید مادرش گرایشهایی مذهبی یافت.[۲۰۱]
ریشه گرایش مذهبی او همچنین به بنیه جسمی ضعیف او در خردسالی بازمیگردد. او یکبار در کودکی به بیماری سخت تیفوئید مبتلا شد. زمانی که پزشک گفته بود: «تنها کار دیگری که از دست ما برمیآید دعا کردن است» او در یک رویا، علی بن ابیطالب را دید که برای او داروی شفابخشی آورد. سالها بعد، محمدرضا باور داشت که ارتباطی میان آن مکاشفه و بهبودیاش وجود داشتهاست. او از دو مکاشفه مشابه دیگر نیز در زندگی خود یاد کردهاست. او زمانی را به یاد میآورد که زمانی که سوار بر اسب به امامزاده داود سفر میکرد، سقوط کرد. او در رویا دید که ابوالفضل العباس او را از سقوط نجات داد. پدرش این رویا را هیچگاه باور نکرد. او مکاشفه دیگری را اینبار درباره ملاقات با امام زمان در کتاب خود تعریف کردهاست.[۲۰۲]
او خود را «مؤمن واقعی» میدانست.[۲۰۳] در مصاحبهای که اندکی قبل از مرگ وی در قاهره انجام شد، محمدرضا عنوان کرد که اعتقادات مذهبی، بخش قلبی و روحانی هر جامعهاست و بدون آن جامعه به انحطاط کشیده خواهد شد. او در این مصاحبه ادیان واقعی را بهترین تضمین سلامت اخلاقی و استحکام روحانی جامعه دانست.[۲۰۴] او در سن نوجوانی و زمانی که در سوئیس بود، نمازهای یومیه را به جا میآورد.[۲۰۵]
او روش رضاشاه را در قلع و قمع روحانیت شیعه در پیش نگرفت و به آنان (همچون سید حسین طباطبایی بروجردی) احترام میگذاشت. اما پس از مرگ بروجردی و مرجعیت روحالله خمینی فاصله محمدرضا پهلوی با روحانیت زیاد شد. مخالفت خمینی با اصول انقلاب سفید شاه در سال ۱۳۴۲ سرآغاز این فاصله بود که به قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ منجر شد.[۲۰۶]
شاه چند سال پس از رسیدن به سلطنت چنین ادعا کرد که «عقاید اسلامی راه نجات بشریت است». شاه روحانیت را متحد خود در برابر نفوذ کمونیست میدانست. او به توسعه مساجد در کشور کمک کرد بهطوریکه تا سال ۱۹۶۰ میلادی تعداد مساجد به ۵۵۰۰۰ (و حتی بنابر آمارهای دیگر به ۷۵ هزار) و تعداد حوزهها از ۱۵۴ به ۲۱۴ عدد رسید. این افزایش در نیمه دوم پادشاهی او حتی بیشتر بود. او روحانیان را قلباً طرفدار سلطنت میدانست و بارها بیان کرده بود که روحانیان تنها سنگر قابل اطمینان در برابر «سکولار» شدن و «کمونیستی» شدن ایران هستند.[۲۰۷] با شروع سیاستهای شاه برای مدرن سازی ایران٬ محمدرضا به درستی دریافته بود که علما مهمترین مانع در سر راه برنامههای توسعه شاه برای پیشرفت کشور ایران هستند. ولی او قدرت علما را برای به جنبش در آوردن تودهها علیه حاکمی که برچسب «دشمن اسلام» به او خورده بود٬ دست کم گرفتهبود.[۲۰۸]
طبق یک ارزیابی داخلی سفارت انگلیس در هفت اوت ۱۹۵۸ ٬ دست شاه٬ خانواده و دوستان او تنها از شاخههای اندکی از فعالیتهای اقتصادی کوتاه مانده بود. این گزارش به علاقه مستقیم و شخصی شاه به فعالیتهای بانکی٬ نشر٬ تجارت در سطح خرد و کلان٬ حمل و نقل٬ صنعت ساخت٬ صنایع جدید٬ هتلها٬ فعالیتهای کشاورزی و حتی مسکن سازی اشارهمیکند. طبق این گزارش صد درصد سهام بانک عمران٬ چهل و نه درصد سهام یک کمپانی جدید برای کارهای آبیاری و قایق سازی و تعمیرات در دریای خزر متعلق به شاه بود. این گزارش تخمین می زند که شاه صاحب سیزده هتل و چهار هتل دیگر در حال ساخت است و گفته میشود که شاه سهامدار یک کارخانه کود شیمیایی٬ یک کارخانه سیمان یک سیلو غله و یک کارخانه چغندر قند است.[۲۰۹] بهگفته یک گزارش مشترک سفارت امریکا و انگلیس٬ شاه در این زمان در تجارت فعال میباشد و کمپانی واردات «ماه» را صاحب میباشد که در ابتدا به کار واردات از انگلیس میپرداخت و در حال حاضر در طرحهای برق رسانی میپردازد. همین کمپانی در ساخت یک پل بر روی رود کارون و طرحهای اکتشافی اورانیوم فعال میباشد. این گزارش از دخیل بودن شاه در طرحهای تولید دارو و کنترل او بر سازمان ملی کشتیرانی حکایت می کند. تمام ثروت شاه در این زمان ۱۵۷ میلیون دلار برآورد شده بود. این رقم پول نقدی که شاه در خارج از ایران صاحب بود را شامل نمیشد. چند سال بعد مهدی سمیعی٬ مشاور مورد اعتماد شاه٬ از یک بانکدار امریکایی شنیده بود که شاه بیش از صد و بیست میلیون دلار در حسابهای مختلفش دارد. هنگامی که شایعات مخرب در مورد فساد خاندان سلطنتی افزایش یافت٬ در تاریخ چهار اکتبر سال ۱۹۶۱ شاه بنیاد غیر انتفاعی پهلوی را تاسیس نمود و تمام شرکتهای خود از جمله بانک عمران را وقف این سازمان نمود. به علاوه حدود دو هزار روستا را که از پدرش به ارث برده بود با قیمتی نازل و یا به رایگان به روستاییان شاغل در آن بخشید.[۲۱۰]
ثروتی که شاه از خود باقی گذاشت شبکه پیچیدهای از شرکتها، بنیادها، حسابهای بانکی، زمینهایی در کوستا دل سول اسپانیا٬[۲۱۱] ویلایی در سنت موریتز سوئیس که بعدها سیلویو برلوسکونی آن را خرید و املاکی در نقاط مختلف دنیا بود. قرار بود که طبق خواسته شاه، ثروتش به نسبت زیر تقسیم شود: ۲۰٪ به فرح دیبا، ۲۰٪ به پسر بزرگش رضا، ۱۵٪ به فرحناز، ۱۵٪ به لیلا، ۲۰٪ به علیرضا پسر دیگر شاه، ۸٪ به شهناز و ۲٪ به نوهاش مهناز زاهدی. ارزش ثروت تقسیم شده شاه از ۳۰ میلیارد دلار بر طبق برآورد جمهوری اسلامی ایران تا ۱۲۰ میلیون دلار بر طبق گفته بعضی وابستگان به خانوده پهلوی متغیر است. عباس میلانی رقمی نزدیک به یک میلیارد دلار را نزدیکتر به واقعیت میداند.[۲۱۲]
رضا پهلوی در مصاحبهای با برنامه پارازیت میزان دارایی خانوادهاش را در زمان فوت پدرش حدود ۶۲ میلیون دلار اعلام کردهاست.[۲۱۳]
زندگينامه شهيد يمينی
شهيد مسلم يمينی فرزند عبدالله در سال 1349 هجری شمسی در روستای انارستان ريزدر خانواده ای مذهبی و مومن به اصول و مبانی اسلام دیده به جهان گشود . دوران ابتدايی را با انبوهی از مشکلات که شايد گريبان گير عموم روستاييان بود سپری می نمايد . شهيد از سال سوم ابتدايی زمينه های فعاليت وحرکت در وجودش خودنمائی می کند با وقوع انقلاب در صحنه های مختلف مذهبی و مراسمات گوناگون فعالانه شرکت می جويد و رونق بخش مجالس می شود . شهيد پس از گذراندن دوران ابتدايی وارد مدرسه راهنمايی می شود و درتابستان سال سوم راهنمايی برای اوّلين بار به جبهه می رود ولی به تقـدير خدا سالم به آغوش خانواده باز می گردد. شهيد دوران راهنمايی را نيز با موفقيت به پايان می رساند و برای گذراندن دوران دبيرستان به شهرستان دير می رود و اين سال را نيز با موفقيت پشت سر می گذارد و در همين سال برای بار دوم به جبهه می رود و سالم برمی گردد . شهيد برای بار سوم خود را به جبهه خرمشهر- اهواز می رساند وبه پيکار بی امان و خستگی ناپذير عليه ديو صفتان صدامی ادامه داد و عاقبت در مرداد ماه سال 1367 شربت شهادت نوشيد و به ديدار معشوق شتافت .
تعداد صفحات : 3